دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

یلدای من


                                                      

هر چند دیر از سوی احسان به یلدا بازی دعوت شده ام وهرچند که دعوت به این بازی را دیر اجابت کرده ام. اما از برا ی اینکه بهانه ای برای  نوشتن است و یحتمل موجبات انبساط خاطر دوستان را فراهم آورم و ادخال سرور در قلوب جمیع مومنین و مومنات میسر گردد.پنج  نکته از  کتاب جامع الحکایات و لوامع الروایات سیدنا سید مهدی طا هری ثبت شده در ذهن و ضمیر مان را بر شیفتگان و سینه چاکان و جامه دران دلنوشت  عرضه می نمایم.باشد که مقبول طبع صاحب دلان قرار گیرد.

1.پیش از انقلاب  زمانی که ذهن و ضمیر دانشجویان مذهبی و طبقه متوسط جامعه تحت سیطره  و جاذبه دکتر شریعتی قرار داشت . به واسطه سخنرانی های وی بعضی از اسامی چون عمار ، یاسر، میثم، مقداد، سمیه ، هاجر و...بسیار متداول شده بود. و بودند خانواده هایی که  اسامی فرزندانشان را  اینچنین انتخاب می کردند. پدر بنده هم در آن زمان که حقیر به دنیا امدم طبع و ذوق انقلابی اش گل کرده بود واراده نمود که نام بنده را" بلال " اذان گوی پیامبر بگذارد. اما متاسفانه یک نفر در این دنیا پیدا شد که توانست پدرم را قانع کند که از خیر این نام بگذرد. ظا هرا ً طرف متصدی ثبت احوال بود.

 

2.در ایام کودکی در  خانه ای بزرگ اما قدیمی زندگی می کردیم وحیاطی داشت بس عظیم و درختانی تنومند. هر وقت با برادرم دعوا یمان می شد بدون استثناء کار به زد وخورد می کشید و در این میان پرتاب لنگه کفش و چکمه اغاز میشد. در این اثنا بود که شیشه های بزرگ پنجره خانه به یک سوت می آمد پایین. در این قسمت از برنامه پدر وارد ماجرا می شد و من و برادرم فرار را بر قرار ترجیح می دادیم. مقصد درخت خرمالویی تنومند و تناور در پایین حیاط بود.و هر دو یمان مانند گربه به یک جست خود را به بالای آن می رساندیم .پدر نیز که دستش به ما نمی رسید سعی می کرد با چوب بلند چنگک ( وسیله ای است از برای کندن میوه های دور از دسترس) ضرباتی را نثار مان کند. بگذریم... ما انقدر همان بالا می ماندیم تا آبها از آسیاب بیافتد.آنگاه که آژیر سفید زده می شد یواش یواش از درخت پایین می آمدیم و در حالیکه لبخند فاتحانه ای به هم می زدیم؛ می رفتیم تا غبار از سر و روی بزداییم وبرای نبرد بعدی تجدید قوا کنیم.

 

3. زمانی که دانشجو بودیم و عشق سینما . جشنواره فیلم فجر که  برپامی شد سعی بر این بود که فیلمی از زیر دستمان در نرود به خصوص فیلمهای خارجی ، چرا که بعدا ً بندرت اکران می شد. اما چون دخل و خرجمان هیچ وقت یکی نبود و هشتمان گرو نه . و آز انجا که احتیاج مادر اختراع است.در یک سال ترفندی را به کار بستیم اساسی.آنهایی که اطلاع دارند ؛می دانند که در هر دوره یک سینما مختص مطبوعاتچی ها و منتقدین است که با نشان دادن کارت به رایگان از تمامی برنامه ها بهره مند می شوند .آن سال سینما فلسطین سینمای مطبوعات بود. فردی هم که کارتها را نگاه می کرد یک آدم مسن و ساده بود که به  کارت ها  فقط دیدی می انداخت و می گذشت. کارت زمینه سفیدی داشت که یک حاشیه سبز رنگ در بالای آن قرار داشت و در این حاشیه عنوان  "پانزدهمین جشنواره بین المللی فیلم فجر" با فارسی و انگلیسی حک شده بود ؛ سمت چپ کارت نیز نشان سیمرغ جا خوش کرده بود. در زمینه اصلی نیز اسم فرد  ودر سطر بعدی اسم روزنامه یا مجله قرار داشت.بنده نیز یک مقوای سپید از نوع گلاسه تهیه کردم به همراه یک حروف برگردان چاپی. حاشیه سبز را نیز از جلد کتاب معارف اسلامی برش زدم. نشان سیمرغ نیز از برنامه روزانه جشنواره که به همه می دادند برگرفتم. اینچنین یک کارت برای خودم دست و پا کردم و آن را در کیف پولی ، محل کارت شناسایی قرار دادم.کارتی که درست شده بود به راحتی ساختگی بودنش معلوم و مشهود بود . فقط ریسک کردم و هنگام ورود به سینما در حالیکه کیف پولی را سریع باز کردم درسطح پایینی بطور گذرا نشان نگهبان دادم. اینگونه اذن ورود پیدا کردم .آن دوره کارم شده بود ورود به سینما از صبح علی الطلوع تا پاسی از شب فیلم تماشا کردن! 

 

 

                                          ادامه دارد       

نظرات 7 + ارسال نظر
شکوفه چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 14:45 http://haramedelam.blogsky.com

سلام ...

زیبا و روان می نویسی ..

همیشه موفق و سلامت باشی ..

در پناه حق

محمد رضا چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 20:52

سلام
نوشته هایت مرا به خاطرات دور می برد ...همچون بی پیرایگی و بی رنگی که در رفتار داری صمیمی می نویسی و خوشحالم که چون بسیاری که خاطرات با صفای دوران گذشته را در ذهن از یاد برده اند نبوده ای ....راستی عشق فیلم داره منو هلاک می کنه > چیکار کنم ؟؟؟!

وحید چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 22:15

وحید چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 22:18

۱- اسم وبلاگ رو بگذار : سریال نوشت
۲- امیدوارم مانند مطلب میم مثل مادر نشود

ناز بانو پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:44

سلام. زیبا ست و دلنشین نوشته هایت به مانند تمام نامه هایت که تمامی خاطرات را مرور می کند . آرزومند موفقیت همیشگی تو هستم.

محمد رضا پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:21

سلام
چون قشنگ نوشته بودی دوباره سری زدم تا ادامه را ببینم که ... ننوشته ای .
ذوقت را با پرکاری همراه کن .

سیدابراهیم میرحسینی شنبه 30 دی‌ماه سال 1385 ساعت 00:45

سلام سید جان!
آقا!
میم مثل مادر چی شد آن زمان!؟
این عباسپوری بودن رو باید همه جوره نشون بدین؟!
ماها که می دونیم لا اقل برای حفظ آبرو هم که شده اینا رو ننویس برادر من!
ببخشیدا!
قصد اسایه ادب ندارم هااااااااااااااا!!!!!!!!
امیدوارم همیشه شاد باشی.
در ضمن زودتر آپ شو
عزت عالی مستدام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد