دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

شاهد ...

          


                     

 بلا از همگان بدور باد بخصوص از سر همه شما دوستان ، دیشب حال یکی از عزیزانم بد شده بود وبه ناچار سر و کار م به اورژانس و بیمارستان کشید.

احتمال مشکل قلبی می دادیم و تا رسیدن اورژانس هرلحظه ذهن،هدف آماج هزاران فکر و خیال ناگوار  می گشت.به گمانم 15 دقیقه بطول انجامید تا اورژانس به منزل رسید. بگذریم از اینکه برای راهنمایی اورژانس ،سر خیا بان  اصلی یک نفر منتظر ایستاد اما اورژانس اشتباهی وارد کوچه بعدی شد و باتماس تلفنی راننده متوجه شد که باید کجا بیاید. بالاخره به همراه بیمار روانه بیمارستان نمازی شدیم. برای بستری شدن بیماران قلبی و داخلی یک سالن متوسط  پیش بینی شده بود. که سه ردیف ده تایی تخت سیار در آن جای گرفته بود.

کنار تخت هر بیمار یک نفر بعنوان همراه وجود داشت.که فقط می توانست سرپا بایستد..جایی برای نشستن وجود نداشت. از ساعت 10 شب که وارد بیمارستان شدیم تا 12 شب؛حجم بیماران ورودی چندان شد که تا دم درب تخت بیماران فضای سالن را اشغال کرد. بدین شکل، کلیه تختها بطور تقریبا ً فشرده کنار هم چسبیدند و همرابیمار دیگر جایی برای کنار تخت ایستادن نداشت ومجبور بود پایین پای او بایستد.تنها راهی یک تا 2 متری میان ردیف تختها وجود داشت که محل تردد پرستاران ، انترن ها همراهان بیمار ، نظافتچی ها و نگهبان و … بود. در ضمن هیچ گونه پزشک متخصصی در بخش اتفاقات وجود نداشت! چیزی که دستگیرم شد این بود که شبها در هیچ بیمارستانی چه دولتی ، چه خصوصی دسترسی به پزشک متخصص در بخش اتفاقات از محالات است!!

این رفت و آمدها ، آه و ناله ها و … فضایی بسیار شلوغ را ایجاد کرده بود.هوای سالن نیز  نا مطبوع و دم کرده بود و هیچ گونه دستگاه تهویۀ مناسبی وجود نداشت. به ناچار هر از مدتی کولر تابستانی را روشن می کردند. بیماران نیز بعضا ً سردشان می شد و از سوی دیگر پتو به اندازۀ کافی وجود نداشت.در این میان اعتراض برخی به پرستاران و… بالا می گرفت:

 

- چرا اینجا پتو وجود ندارد.مسوول این خراب شده کیست ؟من می خواهم با او صحبت کنم. ما داریم اینجا پول میدهیم...                                                                                                                                                                         

 

 -  خانم دکتر لطفا ً از بیمار ما فشار خون بگیرید                                                                                        

  - خانم دکتر به بیمار ما سر بزنید حالت تهوع   دارد.

- خانم دکتر …

 

- خانم دکتر:   من الان بیمار قلبی دارم باید به او سرم وصل شود هر وقت توانستم می آیم .

- کی می آیید .من الان یک ساعت اینجا منتظرم.

- خانم دکتر :اگر لازم باشد 4،5 ساعت هم که شده باید صبر کنید. مریض فعلی ام یک ثانیه هم برایش مهم است.

 

چشم که می گرداندی ، دیدنی ها ی بسیاری می دیدی.

 توی بخش چند نفر زیر مانیتور بودند و ضربان قلبشان مدام تحت نظر بود. از دست و پاها یشان لوله های سرم بطرف بالا آویزان بود.

فشار روانی موجود بر دست اندر کاران چنان بود که خستگی از چهره شان هویدا بود .بعضی بنا بر شخصیت لبخند بر لب با بیمار بر خورد می کردند. و بعضی خشک و سرد و با کم حوصلگی. در میان این همهمه ها تلفن همراه وسیلۀ تفننی مناسبی بود که با آن سرگرم شوند و از این خستگی بگریزند.

مردی حدود 50-60 ساله بر روی تخت افتاده بود و دهانش کف کرده. از زیر ملحفۀ بر بازوی دستش که آویزان از تخت بود چهرهء زنی خالکوبی شده بود ؛ بمانند چهرۀ زن ِ چای شهرزاد که بر بسته های آن پیش از انقلاب نقش می بست. دقت که می کردی حتی دور قوزک پاهایش نیز  لاطائلات حک شده بود: از عشق تو چو سوزن ، باریک شده ام ...

هنگامه ای بود که بیمار ما در آن میان صحیح و سالم می نمود.

نا گهان صدای فریاد خفه ای از دهان بیمار ی که زیر مانیتور بود ، برخاست.  

 

پرستاری سِرُم به دست هراسان خودش را بالای سر مریض رساند .حسابی دستپاچه بود  سِرُم  ر ا به همراه بیمار داد و با صدایی لرزان و ملایم صدای خانم دکتر زد؛ چند بار . خانم دکتر ته سالن داشت عکس قفسۀ سینۀ مریضی را  نگاه می کرد و متوجه نشد..پرستار دیگری در حالیکه سعی داشت ابهت خانمانۀ خود را حفظ کند آرام به انتهای سالن رفت  و خانم دکتر را صدا کرد.

خانم دکتر نیمه دوان خودرا به آن سر سالن رساند. و به زور بین تختها ی به هم چسبیده راهی باز کرد تا به بالای سر بیمار برسد . اضطراب خانم دکتر با جمع شدن چند نفر از دیگر پرستاران و انترن ها دور تخت بیما ر

همۀ نگاهها را  معطوف به خود کرد . پرستار ی با عجله  یک چهار پایۀ کوچک  را در حالیکه با پایش به سمت جلو می لغزاند به سمت تخت مریض آمد .اکنون همه چیز آماده بود یکی از پرستاران مرد بر روی چهار پایه رفت . انگشتان  دستهایش را در هم چفت کرد و  با تمام قدرت شروع به تلمبه زدن بر روی سینه بیمار کرد.  همراه بیمار نیز بیکار نبود به دست او نیز یک بادبادک مانند داده بودند که سرش به لوله ای وصل شده  و در مسیر ریۀ مریض قرار گرفته بود.و بدینگونه تنفس مصنوعی  ایجاد می کرد. نمی دانم چند دقیقه به طول کشید اما بعد از مدتی به قلب  بیمار شوک الکتریکی دادند. اما افاقه نکرد و خطوط روی صفحۀ مانیتور توان آنکه خود را به قلۀ امید  برسانند نداشتند.

 

 ادامه دارد...

 

نظرات 9 + ارسال نظر
محمدرضا دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 22:34

سلام
بد نباشه عزیز...چرا ما رو بی خبر می زاری ؟
خواندم و ناراحت شدم . تماس می گیرم .

سیدابراهیم میرحسینی دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 23:51

سلام سید جان!
بلا به دور!
انشاءالله رفع کسالت شده
آقا!
چرا نوشته های دنباله دارتو همش ابتر باقی می داری؟
تو رو خدا تمومشون کن
عزت عالی مستدام

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:26

دوست سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 13:45

سلام

سیدابراهیم میرحسینی جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:56 http://vagooyeha.blogsky.com

سلام سید جان!
به منم سر بزن

طاهری نیا شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 14:40 http://taherinia.blogfa.com

ایشالا که ختم بخیر بشه. تو این مملکت تا دلت بخواد سوژهای تیره و تار هست.

محمدرضا یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 17:33

سلام ...اوضاع روبراهه؟

طاهری نیا سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:00 http://www.taherinia.blogfa.com

هر موقع آن میشی یه سر بزن! شنیدم فیلما توی شیراز هم اکران شده. چی دیدی؟

مهدی حلاجیان سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 http://mehal51.blogsky.com

سلام
« یلدای من » نوشته شد
بهم سر بزن.
باسپاس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد