دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

شاهد مرگ


در آن لحظات چشم فرو بستم وتلاش کردم از تمام وجودم خدا را فراخوانم.چونان< تِر ِز > که برای آن محکوم به مرگ دعا کرد:

 

-ای خدایی که جان تمام آدمیان بدست توست و به ارادۀ تو حیاتی آغاز می شود و حیاتی دیگر پایان می پذیرد.نظری بر این بیمار محتضر بنما و طعم زندگی را از او دریغ نفرما. ای خداوند  تو شفایی عاجل عنایت فرما.

- در این لحظه ودر این کرۀخاکی چه بسیارند که تیغ مرگ رشتۀ جانشان را خواهد گسست و روی در خاک خواهند نهاد. آنان را چه کسی دریابد.؟

-ای خداوند تو خود لطف و رحمتت را بر همگان ارزانی دار...

- مرگ خود بخشی از زندگی ما آدمیان است. چگونه می خواهی که خداوند سرنوشت یکی را به دعای همچو تویی ،بگونه ای دیگر رقم زند؟

- اللهـم اجعـل عواقـب امـورنا خیـرا

 

بار دیگر صدای بوق ممتدی ناشی ار تخلیۀ شارژ دستگاه ِ شوک الکتریکی  قلبی فضای بخش اتفاقات را فرا گرفت.

چشمانم را گشودم ونگاهی به آن بیمار انداختم ؛ پرستار مرد که خسته شده بود، جایش را به خانم دکتر داد . دستان  کوچک و ظریف خانم دکتر با تلاش و تقلا سعی می کرد بار دیگر قلب مریض را به تکاپو وادارد. همراه بیمار نیزدر حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود  همچنان می دمید؛ دستان او نیز خسته شده بود.دکتر مردی به سمت جمع حلقه زده بر بیمار آمد، پرسش و پاسخی بین او و خانم دکتر رد و بدل شد وسپس از آنجا عبور کرد. بتدریج جمع از اطراف بیمار یکی ،یکی پراکنده شدند.

همراه بیمار همچنان می دمید وشکم عریان مریض با هر دم و بازدم بالا و پایین می رفت.

یکی از پرستاران که از آنجا رد میشد،پرسید :این یکی flat شد؟!

پاسخش نگاهی تایید آمیز از دیگری بود.

من که می دیدم همراه بیمار دیگر رمق چندانی ندارد به سوی سرپرستار بخش رفتم و با تردید از او پرسیدم اگر این مریض جانش به این دم و بازدم مصنوعی بسته است من به کمک این بندۀ خدا(همراه بیمار) بروم.

سرپرستار لبخندی زد و گفت:

( در این گونه مواقع ترکیب لبخند تلخ را بکار می برند ولی من مطمئن نبودم که این لبخند نشانگر چیست؟)

  -     این بیمار تمام کرده است ولی کسی رویش نمی شود که به همراه او بگوید!!!

-        پس چگونه شکمش بالا و پایین می رود؟

-        فقط بخاطر همین دم و بازدم مصنوعی است.

سرم را پایین انداختم و رفتم. بعد از حرف من ، سرپرستار به کنار تخت بیمار رفت و بی هیچ کلامی ان بادکنک را از دست همراه گرفت و لولۀ آن را از درون نای بیمار در آورد وبه کناری نهاد و از آنجا دور شد.

تازه همراه دریافت که بیمارش از کف رفته است . آرام بغضش ترکید و پایین تخت نشست و زار گریه کرد.

 زمان گذ شت و ساعت در ذهن من 12 بار نواخت . وارد بامداد فردا شدیم.

یکی از مستخدمین آمد پرده های کنار تخت بیمار را به پایین انداخت.

... دو دختر جوان را نیز آوردند ؛ آه و ناله شان در بخش طنین انداز شد.

 از زیر پرده های آویزان تختی به بیرون آمد و جنازه ای پیچیده در پارچه ای متقال نمایان شد.

دخترک با دیدن جنازه بغضش ترکید و زد زیر گریه، هق هق کنان.

همراه بیمار نیز همچنانکه دنبالۀ تخت را گرفته بود؛ آرام، آرام گریه می کرد و از در بخش خارج شد.

هیچکس نبود حداقل تسلا بخش دل ِ همراه بیمار باشد، هیچکس!

اکنون که این ها را می نویسم یادم امد حتی من هم اینچنین کاری نکردم ، دریغ و افسوس!

بیمار ما نیز به خیر و سلامتی مرخص شد. در راه بازگشت به سریال پرستاران می اندیشیدم!

 

آیا تا به حال شما نیز شاهد مرگ بوده اید؟

**********

پی نوشت: ترز فیلمی ساختهء آلن کاوالیه و محصول فرانسه است؛ در زمرهء فیلمهای معنا گرا یاماورایی یا هر آنچه بنامیدش.

نظرات 13 + ارسال نظر
سیامک چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 23:28

نثرت توی این دو نوشته آخرت خیلی دلنشینه.بی تعارف: لذت بردم.یشنهاد می کنم چند تا قصه کوتاه بنویسی.توی فیلم و سینما که فقط یه اثر ... ازت باقی مونده ولی فکر می کنم توی داستان نویسی موفقتر باشی.

طاهری نیا پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 http://www.taherinia.blogfa.com

به سالگرد تولد صادق هدایت نزدیک شدیم. یه احساسی به من میگه که اون بیش از یکبار به دنیا اومده!

محمد رصا جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:25

سلام
زیبا نوشته ای - چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسه .
سالم و سلامت باشی .راستی ایمیلتو چک کن .

منتظر جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:27



آقای سید مهدی طاهری من نمیدونم آقای خاتمی چه دوغ ترشی به شما فروخته یا این که اصلاح طلبها چه بر سر شما آوردن که امثال شما این جوری در موردشون نظر میدین.منظورم نظر که در این وبلاگ http://hamedtalebi.blogfa.com/post-96.aspxنوشته بودین هست شما نمیتونین حرف حق بشنوید یا این که پذیرای حرف حق باشید فقط انشا الله که اون دنیاجواب این بی احترامیها که به آقا سیدمیکنید پس دهید من فقط میدونم که خداوند هر چه که ببخشد حق الناس را نمی بخشد پس از خدا بترسید شما سیدید ومن نمیتونم بی احترامی به سید کرده باشم شما کاری نکنید که جد بزرگوارتان از شما ناراحت شود

دختر رز شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:53

ترز فیلمی زیبا و تاثیر گذار هست . توصیه می کنم هرکس ندیده حتمآ ببینه. امیدوارم راجع به یکی از فیلمایی که توی جشنواره دیدی یه نقد خوب بنویسی.
راجع به متن این دفعه هم همونطور که بهت گفتم متنت خوب است ولی موضوع بهتری می تونستی انتخاب کنی. پیروز باشی.

وحید شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 16:43

نوشته شاهد مرگ دلنوشتی است بسیار دلنشین . امیدوارم مطالب دیگری هم که مینویسی برخاسته از احساس زیبایت باشد

دمدمی شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 17:07 http://daam.blogsky.com/

برای لحظاتی به مرگ فکر کردم و فیلم فرانکشتاین ساخته فرانک دارابونت

مهدی حلاجیان دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:31 http://mehal51.blogsky.com

سید مهدی طاهری


سلام
پس شما را از آب گرفته اند؟
توی این خاطراتت از همه کسی نام بردی یادی از مشتی باقر رفتگر محله تان نیز می کردی.

--------------------------------------------------------------------------------
پاسخ :
سلام
به فرمایش مولای متقیان همه از آبی متعفن بوجود آمده ایم.
حضرت موسی هم نبودم که مرا از آب بگیرند.
خوب شد یاد آوری کردی رفتگر محل ما اکبر آقا و علی آقا بودند.
ممنون از اینکه سرزدی.
با سپاس.

حرفهای ناتمام دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 20:30 http://shariatti.blogsky.com

سلام
نه که شما با چراغ روشن به روز می شوید ما گفتیم با چراغ خاموش بیاییم.
موفق باشید...

محمدرضا پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 13:16

سلام
دیگه داری اعصابمو خرد می کنی... خوب چرا زود به زود بروز نمی شی؟؟ !ینهمه مطلب برای نوشتن هست . راستی به باغ جهان نما سر زدی؟

حرفهای ناتمام جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:47 http://shariatti.blogsky.com

۱۰ سخن از شهید دکتر علی شریعتی ......
حرفهای ناتمام به روز شد.
چشم انتظار حضور شما

حرفهای ناتمام جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 16:37 http://shariatti.blogsky.com

سلام سید
آدرسی که خواسته بودی:
http://i1.tinypic.com/

مهدی حلاجیان شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 18:46 http://mehal51.blogsky.com

سلام
سید ۲۵ بهمن چشم فروبستی....
نکنه خدای نکرده بلایی سرت آمده
نکنه تو هم مثل احسان که هنوز دلش برای صدام داره می سوزه موندی چه کنی.
بابا یه چیزی بنویس.
با سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد