« عید یعنی روزگاری دور و در پس خاطرات سیاه و تلخی که مثل جای زخم فقط از خارش آن، درد را فراموش کردن.»
بقچهی حمام مادرم را روی نعش پدرم به جای ترمه کشیدیم و دفنش کردیم. روز اول عید که بشود میروم دستبوس مادرم و موهای حناگذاشتهاش را میبوسم و میگویم: مادرم، همه چیزم، عزیزم، قربون دستهای پر از چین و چروکت که هر چی برکت و عشق بود که میزدی به سرم. قربون اون سفیدی و سیاهی چشمهایت. فدای همهی لحظههایی که باید با داشتن این همه بچه و نوه باز هم تنها باشی... مادرم باز هم مرا بزن... بزن توی سرم و از پهلوهام بشگون بگیر... باز هم بگو چشمهایم را ببندم و نبینم... مادرم، تو دستهایت را این بار روی چشمهایم بگذار و باز هم قصهی آن مادری را بگو که پیالهی بچهاش خالی از غذا بود و از غذاهای لذیذی میگفت که اگر روزی پیالهاش از آن غذاها پر شود چهگونه لقمه لقمه در دهان فرزند گرسنهاش خواهد گذاشت... مادرم، کسی برایم نمانده است جز تو... پدرم و عمویم و خاله و عمههایم کجا هستند؟ دلم برایشان تنگ شده. همان دایی عزیزم که بیلباسی و بیکفشی و سفرهی خالی عید را تحمل میکردم فقط به خاطر اینکه دایی بیاید و یک دوتومانی نو و تانخورده به من بدهد و با لذت بروم سینما البرز که فیلم دلیجان آتش را ببینم.
............
- یکی از بهاریه هایی که بسیار دوست دارم همین بهاریه رسول ملاقلی پور است که در شمارهی 360 ماهنامه فیلم، ویژهی نوروز 1386متن کامل آن آمده است.
نوشته زیر شرح حالی مختصر درباره مرحوم "قاسم میرزا اسکندری" از آقای حمید دادگر است:
اواخر تابستان بود که سیدعلی موسوی بهم زنگ زد و گفت "قاسم میرزا اسکندری" حالش خوب نیست اومده شیراز برای پیوند کبد . رفتم دیدمش با خانومش و یه دختر ناز حدودا سه ساله به اسم ثمین... با هم رفتیم بیرون .. اصلا فکر نمیکردم که مشکلش اینقدر جدی باشه. سرحال و سرپا بود. صحبت کردیم که توی این مدت کوتاهی که قراره شیراز بمونه بره توی دفتر مهاب قدس کار کنه. یه خونه هم بیشتر با همکاری مادر علی موسوی اجاره شد براشون توی محله چوگیای شیراز. قاسم رو اینجوری نمیشناختم . توی دوره دانشگاه سلام علیک داشتیم فقط... توی این دو سه ماهی که شیراز بود و باهاش حشرو نشر داشتم خیلی قوی و نجیب و شکیباوصبور یافتمش . بعد از دو سه هفته ای که از سکونتش میگذشت رفته بودم ببینمش دیدم توی جا افتاده بود. رنگ به روش نمونده بود و شده بود پوست و استخون ,در عوض شکمش کلی ورم کرده بود و آب آورده بود. هفته ای یکی دوبار میرفت بیمارستان نمازی از 10 شب تا 2-3 صبح توی صف دریافت کبد. چند بار هم که بهم خبر دادند من باهاشون بودم یه بار با محسن فتاحی یه بار هم علی موسوی. دفعه های دیگه نمیگفتند که برای من مزاحمت نشه به زعم خودشون. تحمل اون شبها و دیدن مریضهایی که خدا خدا میکردند که کبد اون شب بهشون بخوره واقعا غیر قابل تحمل بود... این وسط قاسم ولی حالش از همه مریضها بدتر بود. ودردش اصلا با هیچ مسکنی کم نمیشد. بعد از کلی وقت بالاخره یه بار قبول کردند که عملش کنند. ولی دکتر وقتی شکمشو باز کرده بود گفته بود که دیگه فایده نداره و دوباره دوخته بودند شکمشو. و به خانومش گفته بود که 2 هفته دیگه بیشتر دوام نمیاره. ما به قاسم نگفتیم ولی خودش فهمیده بود . بهم گفت میخوام برم پیش خونوادم بمیرم. خیلی نگران خانوادش بود مخصوصا دخترش . من بهش گفتم حتما خوب میشی قاسم . خجالت کشیدم بهش بگم نگران نباش دختر تو و خانمت , خدا رو دارند. ... قاسم همون روز مرده بود... اینکه چند ماه بعدش رو دوام آورد هم به خاطر غیرتش بود و امیدش و حس مسولیتش نسبت به زنش و دخترش. به دوستان شیرازی که شمارۀ آنها را داشتم خبر دادم که سرآوری کنند و جویای حال قاسم باشند. چند تا از دوستان یه بار سر زدند به قاسم...........«چنین است رسم سرای سپنج نمانی در او جاودانه،مرنج»
آقای حمید دادگر اطلاع داد که متاسفانه یکی از دوستان عباسپوری مان بنام آقای "قاسم میرزا اسکندری" از فارغ التحصیلان رشته عمران پس از چندین ماه تحمل درد و رنج بعلت عارضه کلیوی دار فانی را وداع گفت.
آشنایی من با آن مرحوم در دوران دانشکده در حد سلام و علیکی بیش نبود.با این حال آنچه از پس سالیان سپری شده از وی در ذهنم باقی مانده لبخندی دلنشین و چشمانی درشت، درخشان و سرشار از شور زندگی بود.
خداوند او را رحمت کناد و به والدین ،همسر و یگانه دختر وی صبر و تحمل عنایت بفرماید.
از دوستان خواهشمندم نثار روح وی گلبرگ فاتحه ای ارزانی نمایند
..........
آنچه مرا آزرده خاطر می سازد تقصیر خدمت من بود برای ایجاد فرصتی دیگر باره ،دست کم برای سلامی دوباره که به تقدیر از کف رفت.