دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

خاطره و نوستالژی رمضان


بیست و پنج سال پیش ، رمضان سال 63. روزهاییکه اولین تعطیلات تابستانی زندگی ام با ماه رمضان مقارن شده بود.  انگار همین دیروز بود...

شب، وقت خواب که می رسید، پدر سعی می کرد از چشم من پنهان شود. بنظرم حوصله اصرارهای بی پایان مرا نداشت. هر چند که سرانجام او را می یافتم و  متقاعدش می کردم، برای سحری بیدارم کند.

سحرگاه، همگی دور سفره سحری  مادر می نشستیم. سفره ای که  گرچه از جزئیاتش تصویر روشنی به یاد ندارم اما خوب یادم هست، سرشار از عشق و مهربانی بود.همزمان به رادیوی مشکی قدیمی مان - که آنوقتها برای خودش ابهتی بی بدیل داشت-  گوش می سپردیم تا پس از دعای سحر، اذان صبح را اعلام کند.

به محض اعلام اذان صبح،علیرغم توصیه های پدر، به نماز می ایستادم. حتی چند بار قبل از اتمام اذان، نماز من تمام می شد! باید منتظر می ماندم تا پدر هم نمازش را بخواند. عادت داشت بعد از نماز صبح ،یک جزء قرآن بخواند. اتفاقا دلنشین هم می خواند. تا جاییکه می توانستم پا به پایش قرآن می خواندم و وقتی کم می آوردم فقط گوش می دادم و در دل تحسینش می کردم.

بعد می خوابیدم. تا ساعت 11. سرانجام ظهر که می شد به اصرار مادر، روزه ام را می گشودم. اما دوباره تا وقت افطار چیزی نمی خوردم. لبهای خشک و رنگ پریده پدر، از تاخت و تاز بیرحمانه آفتاب سوزان بر او حکایت می کرد: بعد از ظهر که به خانه می آمد با این منظره مواجه می شدم.

بعدازظهرهای طولانی و طاقت فرسای تابستان را معمولا با خواندن کتابهای مختلف سپری می کردم. از داستان راستان مطهری گرفته تا سفر به ماه ژول ورن. گاهی اوقات که تشنه می شدم، بدور از چشم سایرین کمی آب می نوشیدم، اما بلافاصله پشیمان می شدم!

سرانجام وقت افطار فرا می رسید. باز هم  گوشمان به رادیوی مشکی قدیمی بود: اول آواز چند خوردی چرب و شیرین از طعام،  سپس ربناهای معروف شجریان و سرانجام اذان موذن زاده! به اصرار پدر ، در دل، دعا می کردم ، گاهی اوقات هم که هیچ دعایی نداشتم فقط ساکت می نشستم. به اصرار مادر، اول کمی خرمای بهبهان که با گردو و کنجد ترکیب شده بود می خوردم سپس شربت خاکشیر. مادر می گفت هر کدام از دانه های خاکشیر، کلی خاصیت دارد...

وقتی اعلام می شد ماه رمضان تمام شده، غم بزرگی وجودمان را فرا می گرفت. سحر عید فطر، به احترام ماه رمضان ، مادر سفره سحری می انداخت. همگی، در حالیکه اشک در چشمانمان حلقه زده بود به نوای خداحافظ ای رمضان که از رادیوی مشکی قدیمی پخش می شد؛ گوش می سپردیم. مادر تند و تند اشکهایش را می سترد: چه ماه خوب و باربرکتی بود!    

........................ 

نوشتار بالا اثر دوست عزیزم "رضا طاهری نیا " است.

نظرات 8 + ارسال نظر
محمدرضا اسلامی دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:35

از خاطرات خودت چرا برامون ننوشتی ؟

از رمضان های کودکی و نوجوانی ... وقتی نگاه می کنم به گذشته های دور، همان رمضان های تابستانی ، چند تصویر کوتاه از تو در ذهنم مانده . از دقایق قبل افطار و بازی های بچه ها دور همدیگر. چیزی از من در ذهن تو هست ؟!؟

سرمدستان دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:58 http://sarmadestan.blogfa.com

ملکوت

بسم الله الرحمن الرحیم
تعطیلات عید فطر را در تهران ماندیم
بیشتر بخاطر انجام کار خیر
تقریبا سه روز در انجام کار خیر رفت
روز شنبه شب که دیگر کارها تمام شده بود و با شوق وذوق منتظر تشکر بودم ، از تشکر خبری نبود که هیچ ، بلکه منتظر رفتنم هم بودند. ناراحت شدم و در فکر روزهایی که کار خیر کردم بودم . یاد فیلم ملکوت افتادم . با خودم گفتم اگر کار که انجام دادم خیر بوده است که باید برای خدا باشد و چه نیاز به تشکر بنده اش ، پس کار برای خدا نبوده بلکه برای بنده خدا بوده.
خدا عمل خالص می خواهد .
عمل من خالص نبوده است.
خداحافظ

جلال الدین جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:29 http://mardenaee.blogfa.com

سلام سید

نجفی چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 http://mazandarani100.blogfa.ir

گل

کاکوشیرازی دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:00

من با حج و زیارت هم می کنم
و منو می فرستند

محمدرضا اسلامی جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:47

لطف فرموده بروز شوید

شاهین چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:37

لولای شکسته در را باز می کنم
می گویم سلام
همین...

محمدرضا اسلامی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:02

گرفتاری نمیری ... د بنویس دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد