بیست و پنج سال پیش ، رمضان سال 63. روزهاییکه اولین تعطیلات تابستانی زندگی ام با ماه رمضان مقارن شده بود. انگار همین دیروز بود...
شب، وقت خواب که می رسید، پدر سعی می کرد از چشم من پنهان شود. بنظرم حوصله اصرارهای بی پایان مرا نداشت. هر چند که سرانجام او را می یافتم و متقاعدش می کردم، برای سحری بیدارم کند.
سحرگاه، همگی دور سفره سحری مادر می نشستیم. سفره ای که گرچه از جزئیاتش تصویر روشنی به یاد ندارم اما خوب یادم هست، سرشار از عشق و مهربانی بود.همزمان به رادیوی مشکی قدیمی مان - که آنوقتها برای خودش ابهتی بی بدیل داشت- گوش می سپردیم تا پس از دعای سحر، اذان صبح را اعلام کند.
به محض اعلام اذان صبح،علیرغم توصیه های پدر، به نماز می ایستادم. حتی چند بار قبل از اتمام اذان، نماز من تمام می شد! باید منتظر می ماندم تا پدر هم نمازش را بخواند. عادت داشت بعد از نماز صبح ،یک جزء قرآن بخواند. اتفاقا دلنشین هم می خواند. تا جاییکه می توانستم پا به پایش قرآن می خواندم و وقتی کم می آوردم فقط گوش می دادم و در دل تحسینش می کردم.
بعد می خوابیدم. تا ساعت 11. سرانجام ظهر که می شد به اصرار مادر، روزه ام را می گشودم. اما دوباره تا وقت افطار چیزی نمی خوردم. لبهای خشک و رنگ پریده پدر، از تاخت و تاز بیرحمانه آفتاب سوزان بر او حکایت می کرد: بعد از ظهر که به خانه می آمد با این منظره مواجه می شدم.
بعدازظهرهای طولانی و طاقت فرسای تابستان را معمولا با خواندن کتابهای مختلف سپری می کردم. از داستان راستان مطهری گرفته تا سفر به ماه ژول ورن. گاهی اوقات که تشنه می شدم، بدور از چشم سایرین کمی آب می نوشیدم، اما بلافاصله پشیمان می شدم!
سرانجام وقت افطار فرا می رسید. باز هم گوشمان به رادیوی مشکی قدیمی بود: اول آواز چند خوردی چرب و شیرین از طعام، سپس ربناهای معروف شجریان و سرانجام اذان موذن زاده! به اصرار پدر ، در دل، دعا می کردم ، گاهی اوقات هم که هیچ دعایی نداشتم فقط ساکت می نشستم. به اصرار مادر، اول کمی خرمای بهبهان که با گردو و کنجد ترکیب شده بود می خوردم سپس شربت خاکشیر. مادر می گفت هر کدام از دانه های خاکشیر، کلی خاصیت دارد...
وقتی اعلام می شد ماه رمضان تمام شده، غم بزرگی وجودمان را فرا می گرفت. سحر عید فطر، به احترام ماه رمضان ، مادر سفره سحری می انداخت. همگی، در حالیکه اشک در چشمانمان حلقه زده بود به نوای خداحافظ ای رمضان که از رادیوی مشکی قدیمی پخش می شد؛ گوش می سپردیم. مادر تند و تند اشکهایش را می سترد: چه ماه خوب و باربرکتی بود!
........................
نوشتار بالا اثر دوست عزیزم "رضا طاهری نیا " است.
باید می رفتم از تو
از تو وُ ارتفاعات چشمگیرت
هیچکس،در قله ای که فتح می کند
ساکن نمی شود
با دو شعر در باره دخترم نسیم ونقشه ی وطنم و نیز خبری در مورد دومین مجموعه شعر اینجانب با عنوان "سپیده دمی که بوی لیمو می دهد" به روز شده ام.با احترام و افتخار دعوت می شوید به خوانش و گفتگودر وبلاگم
سلام. محض رضای خدا بد نیست دو سه خطی هم بنویسی
سلتم چقدررررر زیاد..سال نومبارک به وبم تشریف بیارین.
سلام .سال نو مبارک .نوشته ی قشنگی بود یاد گذشتمون افتادم .موفق باشین .به من هم سر بزنید لطفا
سلام سایت زیبایی داری اگه با تبادل لینک موافق باشی حتما خبر بده
درضمن نظر فراموش نشه باتشکر
rocktotree29.blogfa.com
rocktotree@gmail.com
سلام
ممنون از مطالب مفیدتون
موفق باشید
http://zonashop.ir/
ممنون زیبا بود
بسیار زیبا
قشنگ بود دوست داشتم....فقط واسه ی منم دعا کن چون عشق من یکساله که رفته پیش خدا و خدارو بیشتر از من دوست داره و دیگه بر نمیگرده...دلتنگم....به وب منم سربزن من واسه ی عشقم مینویسم مطمئنن خوشت میاد...ممنون
خواهان تبادل لینک با وب زبیای شما هستیم
سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی داری
دوست داری از وبلاگت کسب درآمد کنی؟ می خوای از فایل های خاک خورده ی خودت کسب درآمد کنی؟ پس در فورکیا عضو شو.
جهت کسب درآمد از وبلاگت قسمت همکاری در فروش رو بخون
بعد عضویت می تونی فایل هاتو هم برای فروش بذاری.
امکانات بی نظری داره ... از دست نده
لینک عضویت :
http://4kia.ir/?getsubsetid=11773