قرار گذاشتند
لینکلن سیاه که آمد
همه بشویند دستهاشان را
و آنگاه
مودبانه بروند سر میز شام
تا به نیش کشند کبوتر سپید را
اما ناگهان
مشتی رجب ،بیادشان آورد
که موج می زند
زیر ناخن هاشان
لخته های سرخ خون!