آنسوی یک پنجرۀ خیس


 

پنجرۀ سبز بارانی

صورتش را چونان یک کودک به شیشه می چسباند تا مگر خنکای باران بهاری عطش جانش را کمی بکاهد.از کودکی همیشه باران را دوست داشت علی الخصوص که این روزها پیرایه ای بر او بستند.پیش خودش فکر می کند چقدر باران این بار زیباتر شده است.به آرامی جوری که متوجه او نشود پنجره را باز می کند و از همان بالا به صورت سبزۀ او زل می زند و تماشایش می کند.با چشمانی بسته،بی پروا ایستاده و خیس،خیس شده است و چه لذتی دارد این خیس شدگی اش.با دقت و وسواس سعی می کند قطرات باران را روی گونه های او بشمارد و یکی،یکی آنها را برچیند و مزه مزه کند.یک قطره ،دو قطره،...تعدادش بیش از آن است که بتواند همۀ آنها را حساب و کتاب کند.شاید هم حوصله اش را ندارد و ترجیح می دهد که در آن طراوت بی شمار غوطه ور شود.او نیز چشمانش را می بندد و سعی می کند خود را در این خلسه بی پایان رها کند. 

اما یک لحظه دلشوره عجیبی تمام وجودش را فرامی گیرد و تنش مور،مور می شود. با خودش می گوید نکند دیگر باران را نبیند.سریع به دنبال تقویم جیبی اش می رود.نگاه می کند؛ امروز چهارشنبه 8 اردیبهشت است.حساب می کند اسفند و فروردین روی هم 60 روز گذشته است.8روز هم اینجا به عبارتی می شود 68 روز؛تازه یادش می آید 12 روز آخر ماه بهمن را جا انداخته است.یکبار دیگر با هول و ولا حساب می کند. سرجمع می شود 80 روز تمام! عرق سردی بر پیشانی اش می نشیند و آرام زیر لب زمزمه می کند :"هشتاد روز گذشت،به همین راحتی،به همین سادگی". 

اشک در چشمانش حلقه می زند.هیچ وقت فکر نمی کرد اینقدر دلتنگش شود.