بیست و دومی از جنس خرداد


  انتخابات 22 خرداد

از چند نفر پرس و جو کردم تا همان اوایل صبح به حوزه ای که خلوت تر است بروم.بالاخره به اتفاق عیال به مدرسه ای حوالی چهارراه ملاصدرا درمرکز شهر رفتیم .صف رأی دهندگان تا وسطهای حیاط مدرسه امتداد داشت . علی الظاهر به نسبت دیگر حوزه ها خلوت تر بود.دقایقی که گذشت سر و کله مصاحبه گر رادیو و گروه همراهش پیدا شد.از چند جوانی که بعد از من امده بودند شروع کرد به مصاحبه گرفتن. 

"ببخشید اگر نامزد مورد نظر شما در این انتخابات رأی نیاورد ،احساس شما چیست؟" 

در این سالیانی که پای صندوق رأی می رفتم با چنین پرسشی نه مواجه شده بودم و نه در گزارشی تا به حال آن را شنیده بودم.در ذهن خودم داشتم به دنبال پاسخ به این پرسش می گشتم و در همان حال با تلفن همراه مشغول بالا و پایین کردن پیامکها بودم که گزارشگر به سمت من آمد و پس از سلام و علیکی پرسید :"دارید پیامک می فرستید؟ " 

با لبخندی توأم با شماتت به وی گفتم متأسفانه از دیشب تا به حال پیامکها قطع است! 

با تعجب نگاهی به من کرد و رفت سراغ گوشی اش تا صحت حرف مرا بررسی کند.بعد از چند لحظه رو به من کرد و خواستار شرکت من در مصاحبه شد.به وی گفتم من بعید می دانم که صحبت مرا پخش کنید.اما مصاحبه گر خواست که زود قضاوت نکنم و من هم پذیرفتم. 

"دوست عزیز لطفاً این جمله مرا کامل کنید:من رأی می دهم تا...." 

لحظه ای تأمل کردم و در ذهن خود دنبال جمله ای گشتم تا پاسخی تکراری و همیشگی ندهم. 

 " من رأی می دهم تا بساط دروغ و تزویر از صحنه ایران اسلامی برچیده شود" 

مصاحبه گر تشکر کرد و رفت سراغ نفرات دیگر. 

پس از حدود یک ساعت در صف ایستادن بالاخره تعرفه رأی نصیبم شد و با خودکاری که همراهم آورده بودم رأیم را نوشتم.خودکار را همان جا گذاشتم بلکه فرد دیگری چنانچه خودکار نداشت از آن استفاده کند.رأی خود را به صندوق انداختم و دم درب حوزه رأی گیری منتظر  ماندم. 

عیال که آمد گفت؛تو که رفتی رأیت را بیندازی ،یک پاسدار محافظ حوزه آمد و خودکاری را که روی میز گذاشته بودی برداشت و انداخت توی سطل آشغال! 

..... 

همراه چند تا از رفقا رفتیم تا سری به دیگر حوزه های سطح شهر بزنیم .طرفهای سه راه آستانه،نزدیک یک مدرسه بودیم که زن شلیته پوش ِمسنی با نگرانی آمد سراغ من و پرسید:"اینجا چی نوشته؟" و به من تعرفه رأیش را نشان داد.در حالیکه متعجب بودم که چگونه تعرفه رأی را به بیرون حوزه آورده است؛برایش رأی را خواندم: " محمود احمدی ن‍ژاد" 

زن لبخندی زد و گویا دیگر نگرانی اش برطرف شده تعرفه را از دست من گرفت.به او گفتم:" حالا چرا ..." 

اما زن،حرفم را شنیده و ناشنیده از من روی برگرداند و با عجله به سمت درب مدرسه رفت. رنگ قرمز شلیته ،مدام لبخند رضایتش را در ذهن رج می زد.