باز باران


باران می بارد،نرم و نازک. 

بخار بشقابِ شلغم، شیشه های عینکش را محو می کند.اما هنوز شرارۀ شعلۀ هیمه های سرخ آتش از نگاهش می جهد.با لبخند به آسمان نگاه می کند و می گوید:  

" این خاکستری هم برای خودش، چقدر  شاعرانه است! "