کمکم کن


 

هنوزم که هنوز است بعد از گذشت چهار سال وقتی اندک خاطرات خود را با او مرور می کنم؛اشک در چشمانم جمع می شود.و هنگامی که نوشته های این و آن را درباره اش  می خوانم،بغض گلویم را می گیرد و این دم ، دمای آخر سال ،غم ناگفته ها و نانوشته ها را سنگین تر می کند.گویی حس مبهم اسفند ماه با یاد غیبت او در این سالها ،خاکستری تر می شود. 

شاید هم بیاد آن اندک خاطرات گذشته که به هیچ نوع دیگری "بای نحو کانه" بازتولید نمی شوند من اینجا در این زمان و مکان دلم گرفته است! 

نمی دانم از اینکه در اینجا بگویم من به یادت هستم و زیر لب هنوز برایت فاتحه ای می خوانم خوشحال می شوی ،می شنوی یا نه ؟!