صبحدم، بهار ِ نارنج های خشکیدۀ روی خاک را در مـُشت خود جمع کرد . شامه اش را تیز کرد و نفس عمیقی کشید. اشک در چشمانش جمع شد. آنگاه که نگاهش بر گورهای پراکنده بر گرد ِ آرامگاه حافظ لغزید. با خود زمزمه کرد: اردیبهشت نیز به نیمه رسید! تا طلوع دیگر ِ بهار نارنج عمری خواهد بود!؟ ......... صبحــــدم مـُـرغ چـمن بـا گــُل نوخـاسـته گـفـت: ناز کـَم کن؛که در این باغ بسی چون تو شکفت! «حافظ» |