پیرمرد و دخترک دم غروب


   

بهار بود اما پیرمرد حال نداشت. 

مریض احوال بود و تازه از زیر تیغ جراح قلب جان سالم بدر برده بود.پس از مدتها خانه نشینی و نقاهت با هر مشقتی، پای پیاده خودش را پیش از غروب به اینجا رسانده بود.اما به در بسته خورده بود.نای آن نداشت که حتی بر در بکوبد مگر در را به رویش بگشایند. چاره ای نداشت با همان حال نزار روی پله های سنگی ،دم درب ورودی نشست گردنش بر روی سینه خمیده بود و از سر اجبارنگاهش به کف کوچه خیره ماند.سنگریزه های روی زمین همچون نقطه ای ته خط ،عمر هفتاد و اند سالۀ او را به رخش می کشیدند بی آنکه امید سر خطی تازه هویدا باشد. 

 نفسی عمیق کشید همچون آهی از سر درد،اما آرام و بی صدا!رایحه ای خوش در جانش نشست .نگاهش را در جستجوی آن دلنواز به آن سوی کوچه گرداند.سپیدی چهرۀ دخترک در میان شاخ و برگ سبزانبوه نارنج جلب نظرش کرد.دخترک واضح و آشکاردست دردست شاخسار نارنج به پیرمرد می خندید و با هر تبسمی عطر تنش در فضا سیالان پیدا می کرد.پیرمرد به ناچار و شاید از روی شرمساری لبخندی بر لب آورد و دزدکی نفسی عمیق تر از گذشته و چه بسا حریصانه تر درکشید تاعطر تن دخترک را در شامۀ جانش انبان کند.  

پیرمرد حال خوشی پیدا کرده بود. 

از این همه دم و بازدم ،از این همه نگاه و لبخند.سرمست از این معانقه و معاشقۀ بی کلام! با خود اندیشید کاش مرا نیز بهاری باشد از پی خاکساری؟در ذهنش پی چیزی می گشت مثل یک بیشۀ نورتا بدرون آن بخزد آرام و سرخوش .هراس آن داشت که مبادا این مستی از سرش بپرد! اما همچون کودکی که پیش آموزگار تک بیتی که نوک زبانش باشد و به ناگاه بیادآورد،از جا جهید و لرزان زمزمه کرد:"پس به هنگام بهار،بسیار یاد کنید رستخیز را" *.  

... 

 موذن نام محمد را بر زبان می راند که پیرمرد به خود آمد. بهار نارنج میان انگشتانش را یکبار دیگر بو کرد و زیر لب صلوات فرستاد.سپس آرام و لغزان از پله های سنگی بالا رفت تا خود را به داخل مسجد برساند. 

 --------------  

* حدیثی از پیامبر اسلام محمد (ص) 

 تصویر:بخشی از نقاشی ایرانی شخ صنعان و دختر ترسا،کار استاد علی کریمی،به شیوه قرن 11 هجری قمری،به تاریخ مرداد 1321هجری شمسی/واقع در موزه هنرهای ملی ایران-تهران