آشی که برای سیامک پخته ام!


به گمانم این آخرین شب شهرزاد  قصه گو است.چرا که دوستان کثیری  لب به شکوه و گلایه گشودندی وخواستار برچیده شدن بساط آش سیامک  (علیه السلام والـسـینما) شدندی.مگر علیا مخدره زینب خاتون

که از سر شوق پرسشهایی پیشکش دلنوشت نمودندی! بنده نیزفی الوقت مقـتـضی جواب ایشان تقدیم نمودندی!

     بگــــــــــــــــــــــــــــــــذ ریـم :

فیلم را از اول تا به آخر یک نـفـس دیدم به عبارتی فیلم مرا تا به آخر دنبال خود کشاند ، کشاندنی! بی آنکه پلک بر هم بزنم یا نفسی تازه کنم.فیلم که تمام شد گلویم خشکیده شده بود و سرم به دوران افتاده بود. از فرط

ضعف و سستی کف زمین ولو شدم. یـالـلـعـجـب !این چه فیلمی بود . مخ ناچیزمان را  به اعوجاج درآورد.

از جـگر فریاد بر آوردم:" سیامک خدا جزایت دهاد چه  در این سرای فانی وچه در آن سرای باقی ! آخر این چه چاه ویلی است که مرا تنها در آن رها ساختی!؟ بدادم برس من که از سر و ته قصۀ این فیلم چیزی نفهمیدم!

لااقل یک باردیگر باید فیلم را ببینم تا بلکه خط و ربط فیلم دستم بـیایـد." اما نه وقت زیادی مانده بود نه چشمان خسته ام یارای  دوباره دیدن فیلم را داشت.سیامک ترسان و لرزان پـیـشـم آمد ودر حالی که لبخند کم رنگی از سر تصـنع بر صورتش نقش بسـته بود گفت: " استاد ، بر اعصابت مسـلط باش؛ یک مطلب توپ گیر آوردم که دوای دردت هست! "

مطلب مذکور شامل اصل و نصب فیلمـساز و مدرک تحصیلی او و سابقـۀ کاریش و یک سری لاطائلات دیگر بود وچیز دندان گیری نداشت. با یک خوشـبـیـنی آن یکی ، دو صفحه برای پر کردن نیم ساعت اول  برنامۀ

نقد فیلم بدرد می خورد ؛ البته همراه با آب و تاب!

   کارگردان: کریستوفر نولان/ متولد (1970) انگلـسـتـان/ مادر آمریکایی وپدرانگلیسی / فارغ الـتحصیل رشتۀ اد بیـات انگلیسی از دانشگاه لندن/ مثل ما کمترین بندگان هـنر! پای ثابت برنامه های نمایش و نقد فیلم دانشگاه بوده / باز مثل ما در همین محافل دوستانی یک رنگ پیدا نموده/این دوستان برای تولید اولین فیلمش

او را یاری دادند(مثل من، با این تفاوت که او فیلم حرفه ای تولید کرد وبنده فیلم آبگوشتی) / همسرش- ا ِما توماس- را در همین محفل پیدا نمود ؛ این بار غیر مثل ما؟!
خلاصه آقای کریسـتوفر نولان در محفل پر خیر و برکتی اوقاتـش را میگذرانده.

سر وته مطلب همین اراجیف بود و بس.افطار که کردم (بدینوسیله مراتب قدردانی خود را از دستپخت والدۀ

آقا سیامک اعلام می دارم ؛ دسـت مـریـزاد!)  و فـسـفـرمغـزمان حال آمد سعی کردم فضای فیلم را در ذهنم حلاجی ( راستی به وبلاگ آقا مهدی حلاجیان سر بزنید!) کنم. تنها چند نکته ای را که به نظرم آمد یادداشت کردم و به همراه سیامک آماده رفتن شدیم . دلشوره تمام وجودم  را فراگرفته بود . به ذهنم رسید به  استادم جناب آقای کامبیز کاهه در تهران  تـلـفـن کنم و از او مددی بجویم  اما یادم آمد در ماجرای سـیامک پورزند  او بهمراه چند نفر دیگر در کنج زندان  خاطرات سینمایی شان را مرور می کنند. ... بر هر چی سیامک وسفیدمک است؟!

زمان موعود فرا رسید . یکی از بچه های کانون فیلم دانشکده صنعت نفت با یکفروند دمـپایـی ابری آبی رنگ بدنبال ما آمد. گفتم قربان دانشکدۀ خودمان لااقل اگر دنبال یک مهمان می رفتیم سعی می کردیم مبادی آداب باشیم!

به آمفی تئاتر دانشکده که رسیدیم . دیدم تالار مالامال از جمعیت است به مثابۀ ورزشگاه صد هزار نفری آزادی! و مذکر ومونث دست در دست یکدیگر دهیم به مهر تا میهن خویش را آباد کنیم و الخ!

کیفیت سالن و تجهیزات عالی بود . نمایش فیلم شروع شد ولی من یاد افلاس و بدبختی آمفی تئاتر دانشکدۀ خودمان افتادم. چه رنجها ومحنـتها که دوستانم ، به ویژه مرحوم وحید معصومی نژاد در راه نمایش فیلم کشیدند. اشک از چشمانم بر گونه ها و سپس بر محاسن واز آن پس بر صحن تالار جـ ..... ـا ری گـشـت ، جاری گـشـتـنـی ! در همین حال سیامک مرا سـیخونک همی درداد که اسـتاد تو را چه می شود دگر بارفیلم را دریاب. واینگونه مرا از خلـسـۀ ماضـیه بدر آورد و به جلـسۀ حالـیه بیاورد. کورمال  کورمال در تاریکی تالار نکاتی را که کشف می کردم  می نوشتم  تا مگر بکار آید.

         بگــــــــــــــــــــــــــــــــذ ریـم :

نمایش فیلم تمام شد و منتظر دعوت مجری برنامه ماندم که پشت تریبون بروم. مجری برنامه شروع به صحبت کرد و از روی کاغذ جلو رویش با لـِتـه وپــِـتـه به معرفی کارگردان فیلم پرداخت . نه یک سطر نه دو سطر بلکه عینا ً تمام مطلبی را که با هزار امید و آرزو در چنته داشتم آن نابکار تا به آخر خواند. گویا آب سردی بر رویم ریخته باشند در یک آن منجمد شدم . نگاهی به سیامک کردم و گفتم : اگر نبود آن نان و نمکی که در خانۀ شما  خوردم همین الان ذبحت میکردم وبه گیـسـوان پریـشـان کارون می سـپردمت.  

مجری که خطابۀ الکنش را به پایان برد . گفت:" در اینجا از منـتـقـد  ارجمند دعوت می نماییم که برای توضیح قصۀ فیلم بر روی صحنه تشریف بیاورند."

رفتم بالای سـِن : ببخشید بنده در تمام طول عمرم قصۀ فیلمی را برای کسی بازگو نکردم چرا که از لحاظ اخلاقی امری نا شایست است . در ثانی کار منـتـقـد که تعریف کردن قصۀ فیلم نیست ؟!

بعد خطاب به جمعیت متعجب در تالار گفتم :چند نفر دوست دارند که همین الان دوباره فیلم نمایش داده شود؟

95.7% دستشان را مشـتـاقـانه بالا بردند! منهم از مسول کانون فیلم درخواست کردم که در اولین فرصت فیلم را برای دانشجویان نمایش دهد. بعد توضـیح دادم که داسـتان فیلم به واقع تعریف ناشدنی است  ومن صرفا ً فضای فیلم را تا حدودی که توان درکش را دارید برای شما تشریح می نمایم.

یک : مهمترین و مشکل ترین مـسـأ له چگونگی روایت داسـتان فیلم  است . لئونارد(با بازی گای پیرس) مردی را که بعنوان قاتل همسرش شناسایی کرده به قتل می رساند . از این جا به عقب برمی گردیم تا شاهد چگونگی ماوقع داستان باشیم و ریشه های ماجرا را دریابیم. اما اشتباه نکنید این یک برگشت به عقب متداول در سینما ((flash back نیست. خوب، البته داستان فیلم به این سادگی ها هم نیست... آخر فیلم نیزتماشاگرباید بگردد دنبال اینکه اصلا  ً قاتل واقعی کیست ؟! یعنی یکبار دیگر باید فیلم را ببیند! پس با یک فیلم فـرا مـُدرن (postmodern ) روبرو هستیم.

 

   دو : لئونارد دارای یک بیماری است که نمی تواند هیچ چیز را به خاطربـسـپرد.این بیماری " فراموشی پیش رونده به دلیل افول مغز "Anterogade Amnesia نام دارد. پس با یک فیلم روانشناختی سروکارداریم.

 

    سـه : تمام تلاشهای لئونارد برای یافتن قاتل همسرش با توجه به وضعیت روانی اش  به نوعی  یک کارعبث اسـت. پس با یک فیلم " سـیـاه نمای  نویـنNeo Noir  " روبرو هستیم.

و قس علی هذا... بدین ترتیب سر خطهای  اصلی  فیلم را بیان کردم و یک، یک آنها را شرح دادم؛ شرح دادنی  که تا پاسی از شب به درازا کشید.

پس از پایان جلسه عده ای از عشاق سینما دور من حلقه زدند و در بابpostmodernism "" سوالاتی کردند

که در این اثناء سیامک  وارد بحث شد واز نیچه و اصل عدم قطعیت داد سخن سـر داد. من نیز که چند ساعت صحبت کرده بودم وبرایم رمقی نمانده بود هیچ نگفتم و رشتۀ کلام را به دست شاگرد سـپردم .در دل خود گفتم

سیامک بگذار به پاس این آشی که برایم پختی چنان آشی برایت بپزم که یک وجب رویش روغن باشد.

*****

مدتهاست که از سیامک دعوت کرده ام یک سری پیش ما بیاید اما علی رغم قول و وعده های فراوانش هنوز اینجا نیامده است.نگرانم که مبادا  آشـش یخ کند واز دهان بـیـفـتـد؟!!