چخوف ،داستانک و جلوه گری


خیلی خوب است که درمیان  حلقهء  کوچک نویسندگان پیوندهای دلنوشت ، هستند دوستانی که  نوشتن داستانک ( داستانواره یا داستان کوتاه  و یا هر آنچه که بنامیدش) را بطور جدی یا تفننی پی گیری می کنند.این روش جذابی است که با آن می توان حس و حال یا خاطره ای کوچک از خود را بیان کرد.

بالفرض حسی که من از طبیعت و بهار عایدم شده است را بگونه ای سردستی و در یک خط می توانم ابراز کنم:

< چه بهار زیبایی است مخصوصاً وقتی درختان نارنج شکوفه می دهند!>

اما می توان بگونه ای دیگر همین حس را با چاشنی خیال ،شاخ و برگش داد و جلوهء دیگری بدان بخشید.در نظر بگیرید خاطره ای کوتاه از دوست از دست رفتهء خود دارید که با یادآوری اش مغموم می شوید . سر و ته این خاطره به یک گفتگوی کوتاه در مورد عکس وی ختم می شود اما همین گفتگوی کوتاه به یاد مانده از گذشته محملی است از برای بیان یک داستانک که غم خود  را در آن  جلوه گر می نماییم.چنانکه مهدی حلاجیان در < عکس> به چنین تجربه ای دست یازیده است.می توان حس غریب گذشت عمر  و لذت ماندگار دوران دانشجویی را در وجود شخصیتی دیگر ی بازسازی نمود و در بستری ذهنی و فرا واقعی نقبی به درون خود زد.چنانکه  در <سه تصویر> رضا  این طرح جلوه نموده است . یا چون طاهره می توان لذت یک گردش بهاری رادر < سکانس ۱۵> تمثیل وار  جلوه  داد.

این همه جدا از قوت و ضعف این روایتهاست.که ما بیش تر تجربه گرهستیم و بس! این همه را گفتم تا برسم اصل ماجرا که مربوط به جناب چخوف می شود!

آنتوان پاولوویچ چخوف( ۱۸۶۱-۱۹۰۴ ) نویسندهء شهیر روسی در اواخر دوران روسیهء تزاری می زیست.نویسنده ای که در بیست و سه سالگی پزشکی را بعداز چاپ اولین مجموعهء داستانش رها کرد و تمام عمر کوتاه ۴۴ سالهء خود را به نوشتن داستان و نمایشنامه اختصاص داد. یکی از دلایل مهم شهرت چخوف به سبب داستانهای کوتاهش است.که بطور معمول نیز  با طنزی تلخ همراه است.از همین رو برای علاقمندان داستانک پرداز خواندن آثار وی بسیار  مناسب است . در زیر یک داستان کوتاه از چخوف را آورده ام . امید دارم شما دوستان عزیز نیز پس از خواندن داستان، نظرات خود را در مورد مضمون و نیز ساختار داستان بیان نمایید؛ تا به یک تضارب آراء دست یابیم .

               ************************

               نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه

13 اکتبر: بالاخره بخت ، در خانه ی مرا هم کوبید! می بینم و باورم نمیشود. زیر پنجره های اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سیاه چشم ، قدم می زند. سبیلش محشر است! با امروز ، پنج روز است که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم میزند و از پنجره های خانه مان چشم بر نمیدارد. وانمود کرده ام که بی اعتنا هستم.

15 اکتبر: امروز از صبح ، باران می بارد اما طفلکی همانجا قدم می زند ؛ به پاداش از خود گذشتگی اش ، چشمهایم را برایش خمار کردم و یک بوسه ی هوایی فرستادم. لبخند دلفریبی تحویلم داد. او کیست؟ خواهرم واریا ادعا میکند که « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست که زیر شرشر باران ، خیس میشود. راستی که خواهرم چقدر امل است! آخر کجا دیده شده که مردی گندمگون ، عاشق زنی گندمگون شود؟ مادرمان توصیه کرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم. میگفت: « گرچه ممکن است آدم حقه باز و دغلی باشد اما کسی چه میداند شاید هم آدم خوبی باشد » حقه باز! … این هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستی که زن بی شعوری هستی!

16 اکتبر: واریا مدعی است که من زندگی اش را سیاه کرده ام. انگار تقصیر من است که « او » مرا دوست میدارد ،‌نه واریا را! یواشکی از راه پنجره ام ، یادداشت کوتاهی به کوچه انداختم. آه که چقدر نیرنگباز است! با تکه گچ ، روی آستین کتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روی دیوار مقابل نوشت: « مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد » و نوشته اش را فوری پاک کرد. نمیدانم علت چیست که قلبم به شدت می تپد.

17 اکتبر: واریا آرنج خود را به تخت سینه ام کوبید. دختره ی پست و حسود و نفرت انگیز! امروز « او » مدتی با یک پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره های خانه مان اشاره کرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه می چیند! لابد دارد پلیس را می پزد! … راستی که مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مکار و شگفت آور و دلفریب هستند!

18 اکتبر: برادرم سریوژا ، بعد از یک غیبت طولانی ، شب دیر وقت به خانه آمد. پیش از آنکه فرصت کند به بستر برود ، به کلانتری محله مان احضارش کردند.

19 اکتبر: پست فطرت! مردکه ی نفرت انگیز! این موجود بی شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به کمین نشسته بود تا برادرم را که پولی سرقت کرده و متواری شده بود ، دستگیر کند.

« او » امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و می توانم ». حیوان کثیف! … زبانم را در آوردم و به او دهن کجی کردم!
 
******
......