صبحدم
بدان هنگام که برگهای سرخابی چرخان و لغزان فرو غلتیدند.
آرام و آهسته در کنار پاشویه حوض قدم می زدم.
چشمانم آجرهای خشتی کف حیاط را می شمرد :
یکی،دو تا ... سی تا .
لابلای برخی خشتها سبزینه های ملایمی روییده بود. لطافتشان مستانه ازسرانگشتانم به درون خزید.در تمنای درخت شدن سر به آسمان ساییدم.
شعله ای کوچک در راستایی عمود بر انگشتان غرید:
خاک مَـأواست ؛چونان به هزاره ها خفته،سفالینه های سـیـَلـک
|