باران

                                               

امروز روز مقدس باران است.باران است و باران...!

از شامگاه دیروز تا به کنون  واژۀ خودباران است وبس!سراسر رحمت است وبس! ومن سراسر خرسندم و بس!و این یعنی عظیم شادمانی و نشاط!

گاه نوشیدن قهوۀ تلخ است در فنجان قدیمی!

گاه برافروختن هیمه های خشکیدۀ پار است و دم کردن چای دودی در قوری چینی!و طعم چنین چای را تنها  بیابان گردان غربت کشیده دانند و بس!

می نشینم به تماشای باران و دانه، دانه های آویخته بر بند رختی؛ میشمارم تک ،تک ثانیه های طراوت را و اینچنین پر می شود فضا ؛از هاله های حسرت برآمده از دهان.

نیامد و نیامد مگر به یکی ، دو  کرشمۀ صبحگاهی !واینچنین چشمان منتظر را به تمنای خود عطشان نگاه داشت تا کنون.

عیبی ندارد قانعیم . فرزند جنوبیم وآشنای خشکسالی.فقط خدا کند از ما چشم برنگردانی!

 تنها ناودانی ست که درک می کند نبض باران را و با ضربان آن سرخوشانه ضرب می گیرد!  

چـِک، چـِک...چکِ و چـِک ...(پیش درآمد آوای باران در دستگاه شور)  ... تِـق تــِق و تـِـق تـِـق ...( تصنیف در مایۀ شوشتری)...

و تو چه می دانی که ناودانی چیست؟ آنگاه که درک نکرده ای رواق و طاق و ایوان را!

شاید بنویسم باز هم از باران و این شاید به معنای شایسته است وبس!