ای خسرو خوبان


دیروز عیال گفت خسرو شکیبایی مرد.لبخند زدم . به شوخی گرفتم،و او با جدیت ادامه داد: صداو سیما اعلام کرد به خاطر سرطان کبد مرده است.باز هم لبخند زدم و با تعجب گفتم :راست می گی!و لبخند من امتداد داشت تا خاطرۀ مرگ.گویی بعد از مرگ رسول ملاقلی پور ،دیگر مرگ هیچکس مرا مبهوت نمی کند.و من همچنان با لبخند نگریستم بر آن پسرکی که پیش مادر حمد و سورۀ نماز را می آموخت.

حمید: یَم یَـلِـد و لَـم یولد

مادر(با شکیبایی ادا می کند):لَـم یَـلِـد و لَـم یولد

و چه کسی است که شکیبایی را با هامون نشناسد. دورۀ دبیرستان ، طرح کاد را  به فراگیری نقاشی گذراندم.سال اول دبیرستان بود که استادمان شهریار عادل ما را ترغیب به دیدن فیلم هامون کرد.و من برای نخستین بار تنها به سینما رفتم و فیلم را دیدم و خسرو شکیبایی را. برای آن سن و سال فیلم برای هاضمۀ یک نوجوان ثقیل بود هرچند که قصۀ هامون و مهشید برای من جنوب شهری آن قدرها رنگ ولعاب و جذابیت داشت.شاید اولین جلسۀ نقد فیلم در عمرم به همین فیلم هامون برگردد که استاد نقاشی مان آن را  تحلیل کرد،و ما را بامفهوم غرب زدگی و برزخ میان سنت و مدرنیته آشنا کرد.و پس از آن چه بسیار که هامون را با این و آن دیدم و شکیبایی را! هنوز که هنوز است با گذشت نزدیک به دو دهه و لمس این برزخ با جان و تن ، هامون همچنان تازه می نماید و روایت گر چونان مایی ست و شکیبایی تجلی گاه و کاشف فروتن این برزخ! اگر بهروز وثوقی با سوته دلان مرحوم علی حاتمی روایت گر دل عاشق ِ من ایرانی ست. خسرو شکیبایی با هامون مهرجویی روایت گر دل و ذهن صد پارۀ من ایرانی است.گریه های حمید هامون در تیمارستان پس از آنکه از طریق دوست دکترش متوجۀ  روابط غیر افلاطونی مهشید با بساز و بنداز معروف(همان مرتیکۀ خری که دوست مادر مهشید است)شد،همچنان جگر خراش است.

آه!

    این خسرو فتاده به هامون،حمید توست! 

اما شکیبایی تنها به هامون محدود نمی شود.ترنم سرخوش و نجوای پــِـچ پــِـچانۀ او در زمزمۀ اشعار سهراب سپهری عزیز مرهمی است بر جان چونان ما برزخیان:

آب را گل نکنیم/ در فرو دست انگار کفتری می خورد آب

 خسرو اکنون به پشت هیچستان سفر کرده است.امید که رگهایش پر از قاصدک های نور باشد. آمین !