چشمهایش


 

مهرماه امسال ،سی امین سالگرد شروع جنگ عراق علیه ایران بود. و من چند نکته در حاشیۀ   این سالگرد که به نظرم رسیده - باربط یا بی ربط- اینجا می نویسم.

۱- در هفته دفاع مقدس شبکه چهار تلویزیون  برنامه ای با عنوان "سرزمین ما" مستندهایی دربارۀ جنگ پخش می کرد.یکی از شبها مستندی با نام "پـُل"نمایش داد که درآن رزمندگان اسلام برای عبور ساکنین کرد عراقی به سمت ایران و نقطه ای امن بر روی رودخانه ای خروشان پلی نصب می کنند. راوی اولیه و اصلی این گزارش کسی نبود جز "محمد نوری زاد".یحتمل مسولین پخش و نظارت برنامه های صداوسیما، صدای او را نمی شناختند و گرنه صدای فیلم را حذف می کردند و بجایش صدای مداحی برادر حاج منصور عرضی را می گذاشتند.  

 ۲-در سی امین سال دفاع مقدس حسین شریعتمداری در جریدۀ جریرۀ کیهان همسران شهید همت و شهید باکری را متهم به خون فروشی !!! کرد. 

 شناخت من از شهید همت برمی گردد به برنامۀ روایت فتح که سال 75  از تلویزیون پخش شد و عمده جذابیتش بخاطر نوع و جنس خاطره گویی خانم ژیلابدیهیان، همسر شهید همت بود.آنجا که ژیلا عاشق چشمان زیبای ابراهیم می شود۱ و عهد می بندند تا در کنار هم تا آزادسازی بلندی های جولان در کنار هم باشند. آنانکه با زندگانی"همت" آشنایند،می دانند که ژیلا پیش از آنکه هم رکاب ابراهیم شود ؛خود پا در رکاب داشت.   

 شهید حمیدباکری را نیز به یمن غزلوارۀ "هیوا"ساختۀ رسول ملاقلی پور شناختم .هیوا، روایتگر شیدایی زنی بود که با گذشت سالها از جنگ و کشته شدن همسرش ؛هنوز عشق او  از دل و جانش رخت برنبسته است. یادم است اولین بار که فیلم در جشنواره فیلم دفاع مقدس سال 79 به نمایش درآمد مرحوم ملاقلی پور درنشست مطبوعاتی خانه سینما  یادی از نامه شهید حمید باکری خطاب به همسرش می کند که نوشته بود اگر اینجا زیر آتش توپ و تانک جنگ نبودم می آمدم و به تو می گفتم چقدر دوستت دارم ،دوستت دارم،دوستت دارم. 

به گمانم شریعتمداری درست گفته که نامه نگاری های همسران شهید همت و باکری مصداق خون فروشی است.اما یقین دارم که "دین فروشی" به مراتب منزجرکننده تر از "خون فروشی"ست.  

۳-سالهای جنگ اغلب روزهای جمعه یکی از گردشگاههای ما بچه های بزرگ شده در دهۀ شصت رفتن به مزار شهدا بود.صبح زود همراه خانواده به دارالرحمه می رفتیم  و در مجلس دعای ندبه شرکت می کردیم و چشم انتظار می ماندیم تا تمام شدن دعا  و انداختن سفرۀ صبحانه تا تلافی گرسنگی را درآوریم.پس از آن سر مزار یکی از شهیدانی که می شناختیم می رفتیم و با شور و شوق فروان سنگ قبر او را می شستیم و با چند شاخه مـُورد سبز آن را تزئین می کردیم و همچنان که خاطرات خود را مرور می کردیم فاتحه ای زیر لب می خواندیم. 

الان مدتهاست که سری به مزار رفقای شهیدم نزدم. 

................... 

۱- "ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند" 

"ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا چشم هات را نبینیم،..."