دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

باز باران


باران می بارد،نرم و نازک. 

بخار بشقابِ شلغم، شیشه های عینکش را محو می کند.اما هنوز شرارۀ شعلۀ هیمه های سرخ آتش از نگاهش می جهد.با لبخند به آسمان نگاه می کند و می گوید:  

" این خاکستری هم برای خودش، چقدر  شاعرانه است! "

سمیه


 حضور باران در خیابان سمیه

و من صبحگاه پیاده رویی پسند کردم پوشیده از برگان پاییزی رنگ. در آن امتداد که گــُل به گــُلش ، لکه های آینه، شاخه های تهی اما شاداب درختان را متجلی می ساخت. بوی صمغ تازۀ سرو کنار دستی  تا منتهی الیه خیابان ،تا جایی که کاشیهای پیاده رو ،ا ِزاره های ترک خوردۀ حاشیه  و ردیفهای افرا به نقطه ای مایل به قهوه ای تلخ می رسید،به تمامی منتشر بود. 

و آفتاب از میان ابرهای بجا مانده از دیشب ،سنگریزه های کم و بیش پیدای خیابان را به درخشش  وامی داشت.سرمای تمیزی در آن دم ِ لذیذ سیلان داشت،آنچنان که از بخار بازدم خود به وجد می آمدی. 

و من در آن صبحگاه به تنهایی تمامی تن های عریان  را در آغوش کشیدم؛دیدنی! 

چرا که دیشب،سمیه* به بوسه های آسمان متبرک شده بود ! 

........ 

* سمیه نام خیابانی درشیراز می باشد و همچنین طهران (که حوزه هنری در آن وجود دارد و خاطرات خـُسیدۀ بسیاری از آنجا در یاد مانده است).

خشکسالی-3


چه فتنه ای از این بزرگتر ،که یک آسمان ابر بیاید بالای سر شهر و یک روز تمام سنگین و رنگین خودش را به رخ همه بکشاند اما دریغ از آنکه دمی دلش بشکند ؛حتی به آه آن کودک چکمه پوش!  

آری،چه فتنه ای از این عظیم تر!

 

- از بیانیۀ چهارم میرآب باغهای غمبار