یاد آن بعد از ظهر دوشنبه ،چند روز گذشته از 18 تیر که هُرم آفتاب نیزه هایش را بر سر و روی مان می کوبید و انبوه عصیان ِ جوانانی که گرمای خیابانهای تفتیده را بیش از پیش برمی افروخت.و تو آمدی با یک عصا !
بر فراز چشمهایی که می کاوید و حنجره هایی که می غرید؛ در حالیکه از سر و روی سپید موی کهنسال تو عرق می چکید.
تو آمدی که مگر با سخن، آن حجم شعله ور را بلکه آرام کنی و عاقل.
پیرمرد، آن هنگام :
در دل، تو را تحسین کردم و گفتم شاید تنها ثمرۀ این روزهای سخت، آشنایی با بزرگی چون تو بود.
.......