- «مسافران محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه استکهلم به زمین خواهیم نشست، لطفاً کمربندهای خود را ببندید.»
زن نفسی عمیق کشید شبیه آه! از محفظه بالای سرش کوله پشتی اش را برداشت و آرام سرجایش نشست.زیپش را باز کرد.یک آن، رایحهء خوشی فضا را پر کرد،حجم سپیدی چشم مرد را ربود.زن خم شد و دوباره نفس عمیقی کشید،زیر لب نجوا کرد و این بار چهره اش شکفت ،دیدنی!
-این همه طراوت از چیست؟
-بهار است،سوغاتی آورده ام.
-در این سرزمین یخ زده مایهء دلبری ست!
-از میان آفتاب جـِـنگ جنوب
و ز سر شاخسار همیشه سبز درختان نارنج
پسرکی گرد آورده بود در مجمع مسی
و در کنار فال حافظ
به زوار عرضه می داشت.
-مرا بدین زیبایی راه هست؟
زن مشتش را پــُر از شکوفه ها کرد و انگشتانش را پیش روی مرد باز کرد.
-آدمی را مست می کند.
- بی هیچ گناهی!
-اما،عمر گُل کوتاه ست.
-خشک آن نیز معطر است و دم کردۀ آن با چای عصرگاهی تسلابخش.
مرد شکوفه ها را در میان دستمال حریری پیچید و در جیب بغلی کتش گذاشت.
-راستی،راز آن نجوا چیست؟
زن لبخند زد و طلیعۀ سپید دندان هایش آشکار شد:
مادرم گلها را که می بویید،زیر لب صلوات می فرستاد.
لبخند زن چه آشنا می نمود.
-«اقامت خوبی را برای شما عزیزان آرزومندیم.»
.....
به شکوفه ها ،به باران برسان سلام ما را!
سلام گلم وبلاگت خیلی علیه خوشحال میشم ب منم سر بزنی
ایکاش که از عکسش عطرش رو هم می شد استشمام کرد... به یاد روزها و خاطرات گذشته ها و حیاط خانه مان اینجا خیلی می افتم
سلام
خوشگله ها! نه؟
اولین سالی که تهران بودم وقتی اوایل اردیبهشت به شیراز آمدم از هواپیما که پیاده شدم عطر بهار نارنج عجیبی در فضای فرودگاه پیچیده بود که همیشه نام بهار و عطر دلنشین آن مرا یاد نفس عمیقی که در آن لحظه کشیدم و دلتنگی هایم را با شهرم در میان گذاشتم می اندازد ... خودم هم تا آن موقه نمی دانستم انقدر دلتنگ شیراز می شوم!ممنون از بازسازی فضایی برای یادآوری خاطرات زیبا
عالی بود چه فضای زیبایی رو توصیف کردی
سلام. خیلی فکر کردم که یادداشتی راجع به این متن زیبایت بنویسم . نمی دونم چرا احساس یاری نمی کنه . مشخصا یکی از چیزهایی که آدم رو به یاد گذشته ها می ندازه بوی عطر هست و کمترین چیزی که در این سرزمین رنگارنگ وجود داره ، عطر هست . اینجا گلها و برگها رنگارنگه اما عطر نداره ... حتی رز اینجا کم بو هست . اما خاطره من از بهار نارنج . اگه بخوام بنویسم باید صفحه ها نوشت. اما با خوندن این متن به یاد بهار هشتاد افتادم. یک روز عصر بود و به خانه شما آمدم. با پدر ساعتی به گپ و گفت گذشت . موقع خداحافظی در حیاط که می خواستم بروم تو آمدی . تازه از خواب برخواسته و موی درهم و آشفته. آن صحنه بهار نارنج های حیاطتان و چهره تو عطری که فضا بود در ذهنم ماند و مانده . سیزده سال گذشته بوی عطر مانده ...