دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

آخر تابستان


 

آخر تابستان شد،و برای آنکه دانش آموز ،دانشجو یا معلم نیست چه معنایی می تواند داشته باشد.جز اینکه فصلی دیگر رفت و سالی دیگر نیز خواهد شد و حکایت همیشگی:«این قافله عمر عجب می گذرد!»

پیانو


تنها یکبار دیگر را بیاد دارم  که وسط هوای گرم و دم کردۀ بعدازظهرخرداد ماه،ناگهان آسمان شروع به باریدن کرد.و آن موقع من بهمراه چند تن دیگر سایه های درختان خیابان حافظ را طی می کردیم.و درست دم درب حوزه هنری ،تقاطع خیابان سمیه بود که خیس شدیم و پر طراوت.نمی دانم شاید اصغر یادش باشد که چگونه غافلگیرشدیم.

به شکوفه ها


- «مسافران محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه استکهلم به زمین خواهیم نشست، لطفاً کمربندهای خود را ببندید.»

زن نفسی عمیق کشید شبیه آه! از محفظه بالای سرش کوله پشتی اش را برداشت و آرام سرجایش نشست.زیپش را باز کرد.یک آن، رایحهء خوشی فضا را پر کرد،حجم سپیدی چشم مرد را ربود.زن خم شد و دوباره نفس عمیقی کشید،زیر لب نجوا کرد و این بار چهره اش شکفت ،دیدنی!

-این همه طراوت از چیست؟

-بهار است،سوغاتی آورده ام.

-در این سرزمین یخ زده مایهء دلبری ست!

-از میان آفتاب جـِـنگ جنوب

و ز سر شاخسار همیشه سبز درختان نارنج

پسرکی گرد آورده بود در مجمع مسی

و در کنار فال حافظ

به زوار عرضه می داشت.

-مرا بدین زیبایی راه هست؟

زن مشتش را پــُر از شکوفه ها کرد و انگشتانش را پیش روی مرد باز کرد.

-آدمی را مست می کند.

- بی هیچ گناهی!

-اما،عمر گُل کوتاه ست.

-خشک آن نیز معطر است و دم کردۀ آن با چای عصرگاهی تسلابخش.

 مرد شکوفه ها را در میان دستمال حریری پیچید و در جیب بغلی کتش گذاشت.

-راستی،راز آن نجوا چیست؟

زن لبخند زد و طلیعۀ سپید دندان هایش آشکار شد:

مادرم گلها را که می بویید،زیر لب صلوات می فرستاد.

لبخند زن چه آشنا می نمود.

-«اقامت خوبی را برای شما عزیزان آرزومندیم.»

.....

به شکوفه ها ،به باران برسان سلام ما را!