دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دوستان به جای ما

   


                                 

  گرفتاریهای زندگی نگذاشت که به خیل شما دانش آموختگان (رحمة ا... علیهم اجمعین )بپیوندم.اما دوستان به جای ما؛انشاء ا... که خوش بگذرد.تنها انتظارم این است که سلامی از من نیز بدان میکده برسانید .آن میکده که از مستی و شور جوانی سرشارمان کرد.

سلام مرا برسانید به ردیف بلند سپیداران ِ پشت ِ غذا خوری و آن نهر ِ آب زنگی که دقایق خلوت بدانها معنا می گرفت.

سلام مرا برسانید به شمشادها،گل بوته ها ،سبزینه ها و یکایک  درختان که سطر سطر ِ شعر سهراب در لابلای آنها متجلی می شد.

سلام مرا برسانید به خوابگاه 1،2،3و4 که گـُذرعمر بی هیچ غصه ای در آنها سپری شد و اگر چیزکی هم بود به بزرگواری خاطرات شیرین،غـَمض ِ عین شد.

سلام مرا برسانید به نمازخانۀ کوچک خوابگاه یک و چهره ها وچشمهایی که مترنم بود ازتلألؤ عرفان.

سلام مرا برسانید به دفتر انجمن اسلامی( که نمی دانم حالا کجاست و چی به سرش آمده)وآن بحثهای طولانی ، نقشه های آرمانی وخیالات کذایی.

سلام مرا برسانید به« تالار شهید رنجبران »جایگاه حضورعاشقان، صحنۀ ظهورخاطرات و محفل سرور دوستان.

       آنجا که غبار از" آیینۀ زمان"سترده می گشت؛ "افقهای تازه "شکفته می شد و از این رهگذار "جاودانه ها" رقم می خورد.

سلام مرا برسانید بدان ثانیه های بی بازگشت ِ شبانگاهی که عمو رسول به شادمانی ریه هایش را پر از هوای تازه کرد و با شگفتی گفت:

" اکبر، اینجا عـــَـجـب هوایـی داره؟!"

سلام مرا برسانید به تمامی عباسپوری هایی که لطف و صفای پیشین، بی هیچ کم و کاستی درجبیـنشان هویدا ودر دستانشان شکوفاست.

        وحلالیت بطلبید از طرف من از هر بیش و کمی که ازسوی من بدانها رواگشت.امید  که بگذرند از حقشان اگر ژتونی از ایشان ستاندم و وجهی بابتش نپرداختم ؛دمپای ای که از درب اطاقشان کش رفتم و بدیشان باز نگرداندم و ظروفی که به عاریت گرفتم و به بازار فروختم .

 راستی ! تا از قلم نیفتاده ،سلام مرا نیزبرسانید به ساختمان آموزش!

 

خزان زده۲


 

صبحدم

بدان هنگام که برگهای سرخابی چرخان و لغزان فرو غلتیدند.

آرام و آهسته در کنار پاشویه حوض قدم می زدم. 

چشمانم  آجرهای خشتی کف حیاط را می شمرد :

یکی،دو تا ... سی تا .

 لابلای برخی خشتها سبزینه های ملایمی روییده بود. لطافتشان مستانه ازسرانگشتانم به درون خزید.در تمنای درخت شدن سر به آسمان ساییدم.

شعله ای کوچک در راستایی عمود بر انگشتان غرید:

 

خاک مَـأواست ؛چونان به هزاره ها خفته،سفالینه های سـیـَلـک

 

                                                 کاشان .تپه باستانی سیلک