دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

اسفندیه


اسفندماه کدام سال بود که من برگزیده اشعار دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را از یکی از دوستان گرفتم و شعر"کوچ بنفشه ها"ی او را خواندم.شعری که به زیبایی حال و هوای اسفندماه را توصیف می کند. چه تفاوتی دارد که اسفند کدامین سال بود:سالی دور و دراز ،آرمیده پشت خاطرات یا سالی در حوالی همین روزگار.مرور چندبارۀ این شعر هنوز خاطره نواز است. 

 .....

«کوچ بنفشه ها» 

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یکروز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.

جدایی نادر از سیمین


  

"جدایی  نادر از سیمین"در وهلۀ اول بدین خاطر در آن سوی مرزها گل کرد که در داخل با استقبال مواجه شده بود.این امر به ویژه از ارائۀ جایزۀ "گوی طلایی" آمریکا به این فیلم  می توان دریافت. اما این فیلم در داخل نیز بدین خاطر مورد استقبال قرار گرفت که آیینۀ تمام نمایی بود از دو قشر متوسط و مستضعف جامعه.دو طبقه از جامعه که فصل مشترک آنها دین و سنت بود.کافی ست بیاد آورید فصل "قسم خوردن به قرآن"، جایی که قرار است صدق گفتار ها آشکار شود.

آیینه ای در غبار


 فردوس کاویانی و مهین شهابی در نمایی از مجموعۀ  

خدا رحمتش کند،«مهین شهابی» را می گویم.از جمله کسانی بود که خاطرات کودکی و نوجوانی من را و دیگر بچه های دهۀ 60 را رنگ آمیزی کرد.به گمانم دوشنبه شبها بود که مجموعۀ «آینه» از شبکۀ یک پخش می شد.قصه های «آینه» در فضایی خانوادگی می گذشت و مشکلات و دردسرهای زندگی معمول یک خانواده را مطرح می کرد.این مجموعه  ساختاری متفاوت با دیگر مجموعه های تلویزیونی داشت .بدین شرح که هر قسمت بطور معمول یک داستان را بیان می کرد و هر قسمت نیز دارای یک بخش پایانی بود با عنوان"زندگی شیرین می شود" که به نوعی راه حل مشکلات خانواده مزبور به نمایش درمی آمد.بدین شکل سعی می شد در آن سالهای سختی و جنگ ذهن مخاطب به تلخی نگراید و کامش به شیرینی آغشته گردد.خانم شهابی نیز در این مجموعه نقش مادر را بر عهده داشت و بر خلاف مادرهای معمول سینمایی باریک اندام بود با مژه هایی بلند که در هنگام ناراحتی لب بر می چید و کف دستش را بر پشت دست دیگرش می کوبید و سرش را به سویی می چرخاند و لب به اعتراض می گشود.خدا رحمتش کند.

 

الان که این سطور را می نویسم بخوبی یک قسمت از برنامه را به یاد می آورم که در مورد خواستگاری از دختر خانواده بود .دو خانواده پسر و دختر با یکدیگر جفت و جور هستند اما سر تعیین شیر بهاء و مهریه و الخ،جلسۀ خواستگاری به هم می خورد و موجب مشاجرۀ لفظی بین دو خانواده فراهم می شود.از سوی دیگر دختر خانواده در آشپزخانه نگران و ملتهب به صدای بگو مگوها گوش می دهد و در خیال خود می بیند که خان عمو بزرگ خانواده از راه سر می رسد و او   جزئیات ماجرا را برایش نقل می کند. از اینجا قسمت" زندگی شیرین می شود" شروع می گردد.خان عمو وارد جلسه می شود و میانۀ کار را بخوبی و مهارت بهم پیوند می زند و سر آخر از جیب داخلی کتش تقویم کوچک بانک ملی را درمی آورد و زمان خوش یُمنی را برای روز عقد انتخاب می کند. 

نمی دانم اگر دوباره این مجموعه پخش شود چه نظری دربارۀ آن خواهم داشت آیا مثل گذشته همان جذابیت و شیرینی را برایم تداعی خواهد کرد یا نه؟اما بگمانم همین داستانهای ساده که در خانه ای بدور از مبلمان و گلهای مصنوعی آپارتمانی و در کنار چراغ علاء الدین نفتی و تکیه بر پشتی می گذشت می تواند یادآور جامعه ای باشد که زندگی در آن بدون غل و غش و پیچیدگی های امروزین تنفس می کرد. شاید در این دیدار مجدد،لذتی حسرت بار از گذشته را در درون خود لمس کنی و به تماشای آینه ای بروی که اکنون لایه های مکرر و مکدر غبار بر روی آن نشسته است. 

........... 

مهین شهابی درگذشت.