دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

پیرمرد و دخترک دم غروب


   

بهار بود اما پیرمرد حال نداشت. 

مریض احوال بود و تازه از زیر تیغ جراح قلب جان سالم بدر برده بود.پس از مدتها خانه نشینی و نقاهت با هر مشقتی، پای پیاده خودش را پیش از غروب به اینجا رسانده بود.اما به در بسته خورده بود.نای آن نداشت که حتی بر در بکوبد مگر در را به رویش بگشایند. چاره ای نداشت با همان حال نزار روی پله های سنگی ،دم درب ورودی نشست گردنش بر روی سینه خمیده بود و از سر اجبارنگاهش به کف کوچه خیره ماند.سنگریزه های روی زمین همچون نقطه ای ته خط ،عمر هفتاد و اند سالۀ او را به رخش می کشیدند بی آنکه امید سر خطی تازه هویدا باشد. 

 نفسی عمیق کشید همچون آهی از سر درد،اما آرام و بی صدا!رایحه ای خوش در جانش نشست .نگاهش را در جستجوی آن دلنواز به آن سوی کوچه گرداند.سپیدی چهرۀ دخترک در میان شاخ و برگ سبزانبوه نارنج جلب نظرش کرد.دخترک واضح و آشکاردست دردست شاخسار نارنج به پیرمرد می خندید و با هر تبسمی عطر تنش در فضا سیالان پیدا می کرد.پیرمرد به ناچار و شاید از روی شرمساری لبخندی بر لب آورد و دزدکی نفسی عمیق تر از گذشته و چه بسا حریصانه تر درکشید تاعطر تن دخترک را در شامۀ جانش انبان کند.  

پیرمرد حال خوشی پیدا کرده بود. 

از این همه دم و بازدم ،از این همه نگاه و لبخند.سرمست از این معانقه و معاشقۀ بی کلام! با خود اندیشید کاش مرا نیز بهاری باشد از پی خاکساری؟در ذهنش پی چیزی می گشت مثل یک بیشۀ نورتا بدرون آن بخزد آرام و سرخوش .هراس آن داشت که مبادا این مستی از سرش بپرد! اما همچون کودکی که پیش آموزگار تک بیتی که نوک زبانش باشد و به ناگاه بیادآورد،از جا جهید و لرزان زمزمه کرد:"پس به هنگام بهار،بسیار یاد کنید رستخیز را" *.  

... 

 موذن نام محمد را بر زبان می راند که پیرمرد به خود آمد. بهار نارنج میان انگشتانش را یکبار دیگر بو کرد و زیر لب صلوات فرستاد.سپس آرام و لغزان از پله های سنگی بالا رفت تا خود را به داخل مسجد برساند. 

 --------------  

* حدیثی از پیامبر اسلام محمد (ص) 

 تصویر:بخشی از نقاشی ایرانی شخ صنعان و دختر ترسا،کار استاد علی کریمی،به شیوه قرن 11 هجری قمری،به تاریخ مرداد 1321هجری شمسی/واقع در موزه هنرهای ملی ایران-تهران

خاطره و نوستالژی رمضان


بیست و پنج سال پیش ، رمضان سال 63. روزهاییکه اولین تعطیلات تابستانی زندگی ام با ماه رمضان مقارن شده بود.  انگار همین دیروز بود...

شب، وقت خواب که می رسید، پدر سعی می کرد از چشم من پنهان شود. بنظرم حوصله اصرارهای بی پایان مرا نداشت. هر چند که سرانجام او را می یافتم و  متقاعدش می کردم، برای سحری بیدارم کند.

سحرگاه، همگی دور سفره سحری  مادر می نشستیم. سفره ای که  گرچه از جزئیاتش تصویر روشنی به یاد ندارم اما خوب یادم هست، سرشار از عشق و مهربانی بود.همزمان به رادیوی مشکی قدیمی مان - که آنوقتها برای خودش ابهتی بی بدیل داشت-  گوش می سپردیم تا پس از دعای سحر، اذان صبح را اعلام کند.

به محض اعلام اذان صبح،علیرغم توصیه های پدر، به نماز می ایستادم. حتی چند بار قبل از اتمام اذان، نماز من تمام می شد! باید منتظر می ماندم تا پدر هم نمازش را بخواند. عادت داشت بعد از نماز صبح ،یک جزء قرآن بخواند. اتفاقا دلنشین هم می خواند. تا جاییکه می توانستم پا به پایش قرآن می خواندم و وقتی کم می آوردم فقط گوش می دادم و در دل تحسینش می کردم.

بعد می خوابیدم. تا ساعت 11. سرانجام ظهر که می شد به اصرار مادر، روزه ام را می گشودم. اما دوباره تا وقت افطار چیزی نمی خوردم. لبهای خشک و رنگ پریده پدر، از تاخت و تاز بیرحمانه آفتاب سوزان بر او حکایت می کرد: بعد از ظهر که به خانه می آمد با این منظره مواجه می شدم.

بعدازظهرهای طولانی و طاقت فرسای تابستان را معمولا با خواندن کتابهای مختلف سپری می کردم. از داستان راستان مطهری گرفته تا سفر به ماه ژول ورن. گاهی اوقات که تشنه می شدم، بدور از چشم سایرین کمی آب می نوشیدم، اما بلافاصله پشیمان می شدم!

سرانجام وقت افطار فرا می رسید. باز هم  گوشمان به رادیوی مشکی قدیمی بود: اول آواز چند خوردی چرب و شیرین از طعام،  سپس ربناهای معروف شجریان و سرانجام اذان موذن زاده! به اصرار پدر ، در دل، دعا می کردم ، گاهی اوقات هم که هیچ دعایی نداشتم فقط ساکت می نشستم. به اصرار مادر، اول کمی خرمای بهبهان که با گردو و کنجد ترکیب شده بود می خوردم سپس شربت خاکشیر. مادر می گفت هر کدام از دانه های خاکشیر، کلی خاصیت دارد...

وقتی اعلام می شد ماه رمضان تمام شده، غم بزرگی وجودمان را فرا می گرفت. سحر عید فطر، به احترام ماه رمضان ، مادر سفره سحری می انداخت. همگی، در حالیکه اشک در چشمانمان حلقه زده بود به نوای خداحافظ ای رمضان که از رادیوی مشکی قدیمی پخش می شد؛ گوش می سپردیم. مادر تند و تند اشکهایش را می سترد: چه ماه خوب و باربرکتی بود!    

........................ 

نوشتار بالا اثر دوست عزیزم "رضا طاهری نیا " است.

بیست و دومی از جنس خرداد


  انتخابات 22 خرداد

از چند نفر پرس و جو کردم تا همان اوایل صبح به حوزه ای که خلوت تر است بروم.بالاخره به اتفاق عیال به مدرسه ای حوالی چهارراه ملاصدرا درمرکز شهر رفتیم .صف رأی دهندگان تا وسطهای حیاط مدرسه امتداد داشت . علی الظاهر به نسبت دیگر حوزه ها خلوت تر بود.دقایقی که گذشت سر و کله مصاحبه گر رادیو و گروه همراهش پیدا شد.از چند جوانی که بعد از من امده بودند شروع کرد به مصاحبه گرفتن. 

"ببخشید اگر نامزد مورد نظر شما در این انتخابات رأی نیاورد ،احساس شما چیست؟" 

در این سالیانی که پای صندوق رأی می رفتم با چنین پرسشی نه مواجه شده بودم و نه در گزارشی تا به حال آن را شنیده بودم.در ذهن خودم داشتم به دنبال پاسخ به این پرسش می گشتم و در همان حال با تلفن همراه مشغول بالا و پایین کردن پیامکها بودم که گزارشگر به سمت من آمد و پس از سلام و علیکی پرسید :"دارید پیامک می فرستید؟ " 

با لبخندی توأم با شماتت به وی گفتم متأسفانه از دیشب تا به حال پیامکها قطع است! 

با تعجب نگاهی به من کرد و رفت سراغ گوشی اش تا صحت حرف مرا بررسی کند.بعد از چند لحظه رو به من کرد و خواستار شرکت من در مصاحبه شد.به وی گفتم من بعید می دانم که صحبت مرا پخش کنید.اما مصاحبه گر خواست که زود قضاوت نکنم و من هم پذیرفتم. 

"دوست عزیز لطفاً این جمله مرا کامل کنید:من رأی می دهم تا...." 

لحظه ای تأمل کردم و در ذهن خود دنبال جمله ای گشتم تا پاسخی تکراری و همیشگی ندهم. 

 " من رأی می دهم تا بساط دروغ و تزویر از صحنه ایران اسلامی برچیده شود" 

مصاحبه گر تشکر کرد و رفت سراغ نفرات دیگر. 

پس از حدود یک ساعت در صف ایستادن بالاخره تعرفه رأی نصیبم شد و با خودکاری که همراهم آورده بودم رأیم را نوشتم.خودکار را همان جا گذاشتم بلکه فرد دیگری چنانچه خودکار نداشت از آن استفاده کند.رأی خود را به صندوق انداختم و دم درب حوزه رأی گیری منتظر  ماندم. 

عیال که آمد گفت؛تو که رفتی رأیت را بیندازی ،یک پاسدار محافظ حوزه آمد و خودکاری را که روی میز گذاشته بودی برداشت و انداخت توی سطل آشغال! 

..... 

همراه چند تا از رفقا رفتیم تا سری به دیگر حوزه های سطح شهر بزنیم .طرفهای سه راه آستانه،نزدیک یک مدرسه بودیم که زن شلیته پوش ِمسنی با نگرانی آمد سراغ من و پرسید:"اینجا چی نوشته؟" و به من تعرفه رأیش را نشان داد.در حالیکه متعجب بودم که چگونه تعرفه رأی را به بیرون حوزه آورده است؛برایش رأی را خواندم: " محمود احمدی ن‍ژاد" 

زن لبخندی زد و گویا دیگر نگرانی اش برطرف شده تعرفه را از دست من گرفت.به او گفتم:" حالا چرا ..." 

اما زن،حرفم را شنیده و ناشنیده از من روی برگرداند و با عجله به سمت درب مدرسه رفت. رنگ قرمز شلیته ،مدام لبخند رضایتش را در ذهن رج می زد.