دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

رد سیاه چرخها


 ..... 

خیابانهای خواب آلود،
چشمکهای جلفِ چراغ راهنمایی
و صدای ممتد ترمز.

سر چهارراه،
فرشته ای
پاک می کند از سپیدی بالهایش
ردِ سیاه چرخها را.
 

.....
شعری از دوست خوب دوران دانشجویی ام،جناب آقای مهدی بهروزی

مهریه


 

لاله ها را کم رنگ می کشیدم.

مبادا!  

کوتاه شود؛

قامت مداد رنگی هایم.

آخر تابستان


 

آخر تابستان شد،و برای آنکه دانش آموز ،دانشجو یا معلم نیست چه معنایی می تواند داشته باشد.جز اینکه فصلی دیگر رفت و سالی دیگر نیز خواهد شد و حکایت همیشگی:«این قافله عمر عجب می گذرد!»