« عید یعنی روزگاری دور و در پس خاطرات سیاه و تلخی که مثل جای زخم فقط از خارش آن، درد را فراموش کردن.»
بقچهی حمام مادرم را روی نعش پدرم به جای ترمه کشیدیم و دفنش کردیم. روز اول عید که بشود میروم دستبوس مادرم و موهای حناگذاشتهاش را میبوسم و میگویم: مادرم، همه چیزم، عزیزم، قربون دستهای پر از چین و چروکت که هر چی برکت و عشق بود که میزدی به سرم. قربون اون سفیدی و سیاهی چشمهایت. فدای همهی لحظههایی که باید با داشتن این همه بچه و نوه باز هم تنها باشی... مادرم باز هم مرا بزن... بزن توی سرم و از پهلوهام بشگون بگیر... باز هم بگو چشمهایم را ببندم و نبینم... مادرم، تو دستهایت را این بار روی چشمهایم بگذار و باز هم قصهی آن مادری را بگو که پیالهی بچهاش خالی از غذا بود و از غذاهای لذیذی میگفت که اگر روزی پیالهاش از آن غذاها پر شود چهگونه لقمه لقمه در دهان فرزند گرسنهاش خواهد گذاشت... مادرم، کسی برایم نمانده است جز تو... پدرم و عمویم و خاله و عمههایم کجا هستند؟ دلم برایشان تنگ شده. همان دایی عزیزم که بیلباسی و بیکفشی و سفرهی خالی عید را تحمل میکردم فقط به خاطر اینکه دایی بیاید و یک دوتومانی نو و تانخورده به من بدهد و با لذت بروم سینما البرز که فیلم دلیجان آتش را ببینم.
............
- یکی از بهاریه هایی که بسیار دوست دارم همین بهاریه رسول ملاقلی پور است که در شمارهی 360 ماهنامه فیلم، ویژهی نوروز 1386متن کامل آن آمده است.
سلام دوست عزیز سال نو مبارک
به من سر بزنید خوشحال میشم
با آرزوی بهترینها برای شما
خدانگه دارتون
از این وبلاگ دیدن کنید.
برای لینک آماده ام.