صبحدم،
بهار ِ نارنج های خشکیدۀ روی خاک را در مـُشت خود جمع کرد .
شامه اش را تیز کرد و نفس عمیقی کشید.
اشک در چشمانش جمع شد.
آنگاه که نگاهش بر گورهای پراکنده بر گرد ِ آرامگاه حافظ لغزید.
با خود زمزمه کرد:
اردیبهشت نیز به نیمه رسید!
تا طلوع دیگر ِ بهار نارنج
عمری خواهد بود!؟
.........
صبحــــدم مـُـرغ چـمن بـا گــُل نوخـاسـته گـفـت:
ناز کـَم کن؛که در این باغ بسی چون تو شکفت!
«حافظ»
وبلاگ خیلی قشمگی داری
میخواستم ازت دعوت به همکاری کنم
شمامیتونی تووبلاگتون یه چت روم انلاین داشته باشی ماهم درارین چت شمارولینک میکنیم ودرشماردوستان ارین قرارمیدیم
اگه موافقی یه سربه ارین چت بزن
فعلایاحق
www.arianchat.com[گل][بدرود]