دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

تـُف سربالا


به شدت دلمرده ام ،از هم گسیخته و افسرده!

اصلاً حوصله ندارم که شرح ماجرا دهم؛نمی دانم شاید وقتی حال و روزم بهتر شدتوضیحی دهم.روزگاری با عشق و علاقه٬ هم خودم و هم دیگران را بسیج می کردیم و پای منبر و بحثش می نشستیم.آخر الامرش این شد. که زیرآب همه چیز را زد و رفت.

نمی دانم:

 شاید دیگر تاب تحمل فشار مدرنیته را نداشته است.

شاید هم  دیگر تاب تحمل سنت را نداشته است.

 شاید هم از اول دنبال این زیر آب زنی بوده واین سالیان ما را دنبال خودش کشانده تا حالا تیر خلاص را بزند.

در هر حال تـُف سربالایی است که حالا برگشته تالاپ خورده توی صورتمان،

 دست کم ٬من یکی این را به شدید ترین وجهش حس کردم.

به یکی ماجرا را که گفتم ؛گفت:( این دیگر زده به سیم آخر!...طرف در حلال زاده بودنش شک است!....باید حکم ارتدادش را داد... )

بماند که خود این شخص روزگاری یکی از مروجان و شارحان نظریات طرف بوده است!

 *****

چنان افسرده ام ...

باران


                                               

امروز روز مقدس باران است.باران است و باران...!

از شامگاه دیروز تا به کنون  واژۀ خودباران است وبس!سراسر رحمت است وبس! ومن سراسر خرسندم و بس!و این یعنی عظیم شادمانی و نشاط!

گاه نوشیدن قهوۀ تلخ است در فنجان قدیمی!

گاه برافروختن هیمه های خشکیدۀ پار است و دم کردن چای دودی در قوری چینی!و طعم چنین چای را تنها  بیابان گردان غربت کشیده دانند و بس!

می نشینم به تماشای باران و دانه، دانه های آویخته بر بند رختی؛ میشمارم تک ،تک ثانیه های طراوت را و اینچنین پر می شود فضا ؛از هاله های حسرت برآمده از دهان.

نیامد و نیامد مگر به یکی ، دو  کرشمۀ صبحگاهی !واینچنین چشمان منتظر را به تمنای خود عطشان نگاه داشت تا کنون.

عیبی ندارد قانعیم . فرزند جنوبیم وآشنای خشکسالی.فقط خدا کند از ما چشم برنگردانی!

 تنها ناودانی ست که درک می کند نبض باران را و با ضربان آن سرخوشانه ضرب می گیرد!  

چـِک، چـِک...چکِ و چـِک ...(پیش درآمد آوای باران در دستگاه شور)  ... تِـق تــِق و تـِـق تـِـق ...( تصنیف در مایۀ شوشتری)...

و تو چه می دانی که ناودانی چیست؟ آنگاه که درک نکرده ای رواق و طاق و ایوان را!

شاید بنویسم باز هم از باران و این شاید به معنای شایسته است وبس!

 

دوستان به جای ما

   


                                 

  گرفتاریهای زندگی نگذاشت که به خیل شما دانش آموختگان (رحمة ا... علیهم اجمعین )بپیوندم.اما دوستان به جای ما؛انشاء ا... که خوش بگذرد.تنها انتظارم این است که سلامی از من نیز بدان میکده برسانید .آن میکده که از مستی و شور جوانی سرشارمان کرد.

سلام مرا برسانید به ردیف بلند سپیداران ِ پشت ِ غذا خوری و آن نهر ِ آب زنگی که دقایق خلوت بدانها معنا می گرفت.

سلام مرا برسانید به شمشادها،گل بوته ها ،سبزینه ها و یکایک  درختان که سطر سطر ِ شعر سهراب در لابلای آنها متجلی می شد.

سلام مرا برسانید به خوابگاه 1،2،3و4 که گـُذرعمر بی هیچ غصه ای در آنها سپری شد و اگر چیزکی هم بود به بزرگواری خاطرات شیرین،غـَمض ِ عین شد.

سلام مرا برسانید به نمازخانۀ کوچک خوابگاه یک و چهره ها وچشمهایی که مترنم بود ازتلألؤ عرفان.

سلام مرا برسانید به دفتر انجمن اسلامی( که نمی دانم حالا کجاست و چی به سرش آمده)وآن بحثهای طولانی ، نقشه های آرمانی وخیالات کذایی.

سلام مرا برسانید به« تالار شهید رنجبران »جایگاه حضورعاشقان، صحنۀ ظهورخاطرات و محفل سرور دوستان.

       آنجا که غبار از" آیینۀ زمان"سترده می گشت؛ "افقهای تازه "شکفته می شد و از این رهگذار "جاودانه ها" رقم می خورد.

سلام مرا برسانید بدان ثانیه های بی بازگشت ِ شبانگاهی که عمو رسول به شادمانی ریه هایش را پر از هوای تازه کرد و با شگفتی گفت:

" اکبر، اینجا عـــَـجـب هوایـی داره؟!"

سلام مرا برسانید به تمامی عباسپوری هایی که لطف و صفای پیشین، بی هیچ کم و کاستی درجبیـنشان هویدا ودر دستانشان شکوفاست.

        وحلالیت بطلبید از طرف من از هر بیش و کمی که ازسوی من بدانها رواگشت.امید  که بگذرند از حقشان اگر ژتونی از ایشان ستاندم و وجهی بابتش نپرداختم ؛دمپای ای که از درب اطاقشان کش رفتم و بدیشان باز نگرداندم و ظروفی که به عاریت گرفتم و به بازار فروختم .

 راستی ! تا از قلم نیفتاده ،سلام مرا نیزبرسانید به ساختمان آموزش!