دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

خزان زده۲


 

صبحدم

بدان هنگام که برگهای سرخابی چرخان و لغزان فرو غلتیدند.

آرام و آهسته در کنار پاشویه حوض قدم می زدم. 

چشمانم  آجرهای خشتی کف حیاط را می شمرد :

یکی،دو تا ... سی تا .

 لابلای برخی خشتها سبزینه های ملایمی روییده بود. لطافتشان مستانه ازسرانگشتانم به درون خزید.در تمنای درخت شدن سر به آسمان ساییدم.

شعله ای کوچک در راستایی عمود بر انگشتان غرید:

 

خاک مَـأواست ؛چونان به هزاره ها خفته،سفالینه های سـیـَلـک

 

                                                 کاشان .تپه باستانی سیلک

 

خزان زده!


 زیاده عرضی نیست.

 مرا دیگر ،

 با تو کاری نیست.

 همان نگاه اول

 همان لبخند آخر

 ببین:

 همه نشانۀ خوبی ست!

که رسم روزگار

                         بی وفایی ست!

 

ناگهان


ناگهان چه زود دیر می شود!

جملۀ بالا را زیاد شنیده اید . مجرهای تلویزیون و رادیو که دارای لحنی شاعرانه اند این جمله را در پایان برنامه خود بسیار تکرار کرده اند!

وبلاگهای بسیاری نیز با این جمله لب به سخن گشوده اند.

واین بار صاحب جمله مصداق  سخن خویش گشت.

وقیصر امین پور چه زود دیرش شد.

 لباس تنهایی را برش کرد و کفشهایش را به پا و رفت.

 

 

-حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
دوباره وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!