دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

دلنوشت

دلنوشته هایی سپرده در دست باد!

سمیه


 حضور باران در خیابان سمیه

و من صبحگاه پیاده رویی پسند کردم پوشیده از برگان پاییزی رنگ. در آن امتداد که گــُل به گــُلش ، لکه های آینه، شاخه های تهی اما شاداب درختان را متجلی می ساخت. بوی صمغ تازۀ سرو کنار دستی  تا منتهی الیه خیابان ،تا جایی که کاشیهای پیاده رو ،ا ِزاره های ترک خوردۀ حاشیه  و ردیفهای افرا به نقطه ای مایل به قهوه ای تلخ می رسید،به تمامی منتشر بود. 

و آفتاب از میان ابرهای بجا مانده از دیشب ،سنگریزه های کم و بیش پیدای خیابان را به درخشش  وامی داشت.سرمای تمیزی در آن دم ِ لذیذ سیلان داشت،آنچنان که از بخار بازدم خود به وجد می آمدی. 

و من در آن صبحگاه به تنهایی تمامی تن های عریان  را در آغوش کشیدم؛دیدنی! 

چرا که دیشب،سمیه* به بوسه های آسمان متبرک شده بود ! 

........ 

* سمیه نام خیابانی درشیراز می باشد و همچنین طهران (که حوزه هنری در آن وجود دارد و خاطرات خـُسیدۀ بسیاری از آنجا در یاد مانده است).

بهاری که رسید و غمی که ماندگار شد!


خشتهای سبزینه 

امروز 20فروردین سالروز شهادت سیدمرتضی آوینی است.پارسال همین ایام بود که دم درب همایش بزرگداشت وی ایستادیم و بولتن شماره یک نسیم،شامل معرفی میرحسین را به حاضرین می دادیم که بعدش یک نفر آمد و جلوی کار ما را گرفت. خردادماه ،دفترچه ای با قطع خشتی سبزرنگ با کاغذ کاهی بنام "یاد" منتشر شد که دستخط خانواده های شهدایی که حامی میرحسین بودند را درج کرده بود.ناگاه در میان اوراق آن ناباورانه دستخط"خانم مریم امینی"همسر سیدمرتضی را دیدم که به نمایندگی از خانواده شهید آوینی از میرحسین حمایت کرده بود.بی اختیار اشک در چشمانم جمع شد.یادم است سالها قبل در دانشکده (بگمانم سال 78)که مراسم بزرگداشت آوینی با حضور بهروز افخمی و مسعود فراستی برگزارشد.یکی از دانشجوها پرسید اگر آوینی زنده بود کدامیک از فیلمهای جشنواره امسال را برمی گزید؟ 

پرسشی که بسیار سطحی و آبکی می نمود! اما در طول سال گذشته به سیاق همین پرسش نخ نما شده پیش خود بسیار پرسیده ام که اگر فلانی زنده بود الان چه موضعی داشت؟ پرسشی که بیش از همه در مورد آقا رسول(مرحوم ملاقلی پور) برایم مطرح بود و شاید بدلیل همان خصلت غیر قابل پیش بینی بودن وی دلهره و جذابیت های خاص خودش را داشت!گاهی اوقات هم با خود می گفتم خوب شد رفت و شاهد این روزها نبود.معلوم نبود که در کدام طرف خط می ایستاد.شاید هم رگ دیوانگی اش می گرفت و زنجیر پاره می کرد و هرچه به دهانش می آمد نثار طرف مقابلش می کرد.واقعاً چه کسی می تواند پیش بینی کند که اگر فلان فرد زنده بود در خصوص بهمان قضیه چه موضعی می گرفت؟ 

چه کسی پیش بینی می کرد که فردی مثل محمد نوری زاد که روزگار جنگ را در دل جبهه با روایت فتح گذراند و بعداً در کیهان قلم  زد؛ اینگونه به سمت دیگری بغلتد.و از سوی دیگر ابراهیم حاتمی کیا رندانه سکوت اختیار کند!هدفم خدای نکرده تخطئه کسی نیست چرا که به تجربه دریافته ام؛ آدمیزاد بواقع موجودی غیر قابل پیش بینی است.   

ملاقلی پور فیلمی دارد بنام "پناهنده" که در آن زوج جوانی بریده از سازمان مجاهدین خلق برای زندگی به ایران بازگشته و شخصی به نام زاپاتا قصد جانشان را دارد.در این بین رزمنده ای قدیمی با وجود مشکلات زیادی که در زندگی شخصی اش دارد به یاری آنان می شتابد.نگاه غمخوارانه ملاقلی پور به رزمندگان قدیمی و بویژه آن زوج جوان  در آن سالها به نوعی شکستن خطوط قرمز بود .وی در پناهنده شخصیتها را سیاه و سفید ندیده و طیف های گوناگون خاکستری را بدانها بخشیده است که این امر در مورد خود زاپاتا نیز صدق می کند.گفتاری در این فیلم  وجود دارد که از آن زمان که آن را دیدم در ذهنم جا خوش کرده است.در صحنه ای آن رزمنده قدیمی رو به رفقایش می کند و می گوید" فرق بین ما و آنها(آن زوج جوان)مگر چیست؟آنها هم مثل ما هستند جز اینکه آنها آن طرف خط هستند و ما این طرف خط! " 

...

به دیدار خاطرات سبز


پاییز دانشکده شهید عباسپور 

شاید اگر عمری باشد دیگر بار به دیدار سپیده دمانِ سپیدارهای تنهایی ام بروم و یکبار دیگر خلوت خود را با زمزمهء برگهای زرد پاییزی مزین نمایم.شاید اگر عمری باشد به دیدار همه سالهای بر باد رفتهء خود در فاصلهء خوابگاه تا آموزش بروم و حسرت بخورم بر همهء آن غفلت های بی امان گذشته و بخندم بر همهء آن خیالها و ارمانهای رنگ پریده. 

شاید اگر عمری باشد به سیاحت همه ان سالهای جوانی ام بروم و دوستانی که تنها سرمایهء بجامانده از آن سالهای سوخته و خاطرات گذشته می باشند. 

شاید اگر عمری باشد...!  

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 

چهارمین مجمع عمومی انجمن دانش آموختگان دانشگاه صنعت آب و برق(شهید عباسپور) 

 جمعه 27/9/ 1388 ساعت 9 صبح

ادامه مطلب ...